مصاحبهشونده: آیت الله محمدعلي تسخيری
مصاحبهکننده: پژمان عرب
جلسه: ۶
تاریخ:۰۲/۰۴/۱۳۹۹
مدت زمان مصاحبه: ۱:۴۱:۴۲
مکان: دفتر خبرگزاری تقریب
پیادهساز: زهرا جعفری
تاریخ پیادهسازی: ۰۶/۰۴/۱۳۹۹
بسماللهالرحمن الرحیم
س: بعد برگشت آقای حکیم از درمانشان از انگلستان بود، آن برنامه را گفتید، بعد سفرتان به فلسطین و لبنان و سوریه را گفتید، مطالب خیلی خوبی نسبت به دوران زندان بود، برنامهی بعد از زندانتان را گفتید که خدمت حضرت امام رسیدید با اهالی دیالهی عراق، آن را گفتید و صحبتی که کردید. صحبتش را یادتان نمیآید که جزئیاتش چه بود؟
ج: (این که) روز عید است، تبریک (میگویم)
س: تبریک عید
ج: عید فطر
س: دیدار با امام موسی صدر را گفتید، با علامه فضلالله را گفتید و…آنچنان خاطرهای از آن سفرتان یادتان نبود. در این یک هفتهای که گذشت چیز خاصی به ذهنتان رسید؟ چیزی اضافه نشد نسبت به (قبل)؟
ج: نه ه ه
س: مثلاً فلسطین و قدس شریف و
ج: نمیرسم فکر بکنم، از بس که کارها پشتسرهم (هست)
س: خدا حفظتان کند حاجآقا. حالا باز بعدها هم من دوباره اگر فرصتی بود دوباره این مساله را میپرسم چون خیلی مسالهی مهمی است، جذاب است
ج: ببینید میتوانید دوهفته یکبارش کنید؟
س: دوهفته یکبار؟! اگر تایمتان بد است، تایم را میتوانیم جابجا کنیم، خیلی بینش فاصله میافتد، دیگه طولانی مدت می شود!
ج: باشد پس
س: من حالا با اجازهتان شروع کنم. جلسهی قبل آخرش به اینجا رسیدیم که اربعینها به همراه آقامصطفی چندباری (رفتید پیادهروی). گفتید آقا مصطفی را میدیدید شما، دوست بودید، ارتباطات داشتید، در سفرهای راهپیمایی اربعین همراهشان بودید. آنجا میدیدید.
ج: ولی زیاد طول نمیکشید، یعنی در مسیر یک مسجدی مثلاً ناغافل میآمدند.
س: یعنی آنجا یکهو همدیگر را ملاقاتی میکردید
ج: بله
س: همراه هم نبودید
ج: نه
س: شما با چه کسی راهپماییهای اربعین را میرفتید حاجآقا؟
ج: ما خودمان (با) طلبههای رفقا میرفتیم. هرکدام یک گروهی، یک مجموعهآی میشدند و میرفتند.
س: یادتان است چندبار شد رفتید تا زمانی که عراق بودید؟
ج: یادم نیست
س: ولی اینطور یادتان میآید که هرسال بود این برنامه
ج: بله هرسال بود ولی نه از اول طلبگی؛ بعد از…
س: درست است؛ این سالهای آخر راه افتاد؟
ج: بله تا رفقا مجموعهآی تشکیل دادند.
س: خیلی خاص بود؟ میخواهم توصیفش کنید یا خاطرهای اگر ازش دارید، از این راهپیماییها (بگویید) که چه قشرهایی می امدند، جمعیت چقدر بود؟
ج: همهی ابناء و فرزندان مراجع میآمدند و همه رقم میآمدند. خیییلی هم دور نبود انصافاً. ۷۶ کیلومتر است بین نجف و کربلا. ۳-۴ روز طول میکشید.
س: بعد بین راه مثل الان موکب بود یا نه؟
ج: نه دیگه پیاده! بعضیها هم یک علمی برمیداشتند که همدیگر را گم نکنند. دو راه دارد یک راه خشکه هست و یک راه سبزه بود که ازبین درختها میرفتند.
س: الان معروف است به طریقالعلما
ج: آن راه
س: آن راه سرسبزی که از کنار آب و نهر آب رد میشود. شما از آن راه میرفتید؟
ج: ما از آن راه میرفتیم. این راه سخت بود. این راه خشک بود.
س: آنور هم فکر کنم اهالی روستا بودند
ج: روستا و اهالی روستا و یک جایی برای خدمت افرادی که پیاده میرفتند. عربها دارند (بهش میگویند) مضیف. محل ضیافه. هرکس یک کمی تمکن داشت یک اتاقکی میگذاشت برای آمدن (و) عبور کردن (زوار). ما هم همینطوری. خیلی هم خاطراتی اینجا نداریم.
س: خورد و خوراک همراهتان میبردید یا در مسیر همان اهالی…
ج: یک مقدار با خودمان میبردیم، یک مقدار هم اهالی مهمان میکردند
س: مثل الان نبود که کلاً
ج: نه الان منظم شده ، خیلی توسعه داده شده. نه! آنوقت عادی بود.
س: از بزرگان کسی را یادتان میآید که در مسیر دیده باشید که خودشان آمده باشند؟
ج: انواع مختلف دیگه….فرزندان مراجع بودند، افرادی که گروه مستقلی بودند، چیزی خاطرهانگیزی نبود.
س: جمعیتش چندهزار نفر میشد یا بیشتر
ج: خیلی…نه! بیشتر!
س: خیلی بیشتر…مردم عادی خود نجف…
ج: مردم عادی، طلبهها، علمای معروف
س: موقعی که مشرف میشدید میماندید در کربلا یا درحد سلام…
ج: نه! میماندیم تا روز اربعین و برمیگردیم بعد از آن
س: برگشت را دیگه با ماشین و وسایل
ج: ماشین، بله!
س: علما تایید میکردند در درسهایشان که بروید
ج: روایاتی هست که مسالهی راهپیمایی را تشویق میکرد
س: شما تا این تاریخ ازدواج نکرده بودید تا ایران بیایید؟
ج: چرا
س: سال چند ازدواج کردید؟
ج: سالِ شاید ۴۵
س: ۴۵ شمسی
ج: شمسی! و …یعنی کلاس دوم دانشکده بودیم، دوم یا سوم. اصلاً آمدم ایران ازدواج کردم و برگشتم. وسط سال آمدم و یک مقدار طول کشید، یعنی احتمال بود که آن سال را از دست بدهم، ولی خداوند کمک کرد که من امتحانم را دادم و
س: چی چیزش طول کشید؟
ج: آخه میدانید بخواهیم بیاییم مقدمات اجازهی خروج بگیریم از عراق و بعداً ویزای عراق را باید بگیریم در برگشت، همهی اینها طول کشید ولی طبیعی بود برگشتمان.
س: ماهش را یادتان یمآید حاجآقا؟
ج: نه یادم نیست ولی سال دوم دانشکده بود که ظاهراً ۶۴ میلادی است، به شمسی…
س: ماجرای ازدواجتان چه بود؟ خودتان تصمیم گفتید ازدواج کنید یا خانواده پیشنهاد دادند؟
ج: نه….یعنی ما امکان مالی در نجف ، آنجا نداشت؛ بطور طبیعی قوم و خویش اینجا داشتیم در شهر رامسر! ما اصلاً رامسری هستیم. همانجا ازدواج کردیم با دختر عمه و برگشتیم.
س: پاشدید آمدید ایران با دختر عمه ازدواج کردید و برگشتید. از قبل دیده بودید؟ صحبتی شده بود؟ یا دفعتاً آمدید و یکهو…
ج: نه ابویمان اینجا از قبل بود. ابوی هرسال(میرفت)…آنوقت مقدم (از ما) هم همان سال قبل رفته بود. مقدمات ازدواج را فراهم کرد.
س: شما میدانستید که؟
ج: بله میدانستیم
س: ابوی دارند میروند برای دیدن؟
ج: نه یعنی آن ها خودشان کار داشتند، آمدند و این مقدمات را (فراهم کردند)
س: بعد شما آمدید و دیدید و پسندیدید یا نه شما همان که گفتند دیگه…این چیزها نبود آن زمان…
ج: نه! قدیمها پسندی نبود. همانطور آمدیم مراسم ازدواج (را برگزار کردیم) و سعی کردیم که همهی مراسم شرعی باشد. و برگشتیم ویزا گرفتیم هم برای خودم که میخواهم برگردم و هم برای خانم.
س: اینجا آمدید مراسم عقد و عروسی را یکجا گرفتید و
ج: بله
س: تمام…خود رامسر گرفتید؟
ج: خود رامسر
س: مهمانی دادید؟
ج: بله خودشان دیگر این کار را کردند
س: نهای چیزی نداشتند؟ اولینبار مخالفتی؟
ج: نه نه!
س: مشکلی هم نداشتند که پاشوند بیایند نجف؟ همسرتان آمد دیگه؟
ج: بله آمدند نجف و چهار سال هم ماندند در نجف تا فرصت دیدار آن خانواده را داشتند. نه هیچ مشکلی نبود، البته خانوادههای افراد غیرمتدین از همین مراسم موسیقی (داشتند ولی) نه ما خیلی شرعی مراسم انجام گرفت و برگشتیم.
س: یک برنامهی ویژهای داخل مراسم داشتید؟ مثل مولودیخوانیای یا …
ج: نه مولودیخوانی هم نبود.
{قطع صوت}
س: با دوسه جا کنترل می کنیم. خب داشتید میگفتید حاجآقا بحث…
ج: یعنی سیاستهای پهلوی این بود که حتی دانشجوهای با خاصیت و دانشجوهای خوب را مشترک (دختر و پسر) میفرستادند به رامسر و این مناطق برای تخریب اخلاقشان. از این چیزها بود ولی ما با چیزی برخورد نکردیم که در مراسم (غیرشرعی باشد)
س: بعد معیارتان برای انتخاب همسر آن زمان اینطوری بود…
ج: (اصلاً) معیار نبود {خنده}
س: {خنده} میگفتند باید بگیری
ج: نه! اوضاع غیر از این بود
س: بگویید چه شکلی بود حاجآقا
ج: نه معیاری بود
س: الان نسلهای بعدی میخواهند ببینند قصهی ازدواج شما چه شکلی بود. بگویید جذاب است.
ج: پدر و مارد انتخاب کردند و ما هم آمدیم مراسم را برپا کردند ، با خانم برگشتیم به عراق و خییلی این بیچاره هم زبان بلد نبود، سخت بود. من هم زبان گیلکی بلد نبودم. هرچه هست (مراسم) ساده بود خیلی، مراسم ساده (بود).
س: خواهر و برادرها هم هاز نجف باهم آمدید یا فقط شما با پدر؟
ج: نه نه فقط من تنها بودم. من و بعداً ابوی آمد و
س: از این چیزها هم بود که بروید باهم صحبتی کنید ببینید حرفتان چیست؟
ج: نه نه اصلاً
س: یعنی شما موقع عقد عروس را اصلاً دیدید؟ یا قبلش
ج: نه! قبلش بله
س: صحبتی باهم نکردید
ج: نه
س: ناراحت نبود که دارد از خانواده جدا می شود؟ و پا می شود بیاید شهر غریب
ج: خب اینها دیگه مجبورند تابع شوهر باشند. ولی ناراحتی اظهار نمیکرد.
س: دختر عمهتان! بابایشان چه کسی بودند؟
ج: ابویمان روحانی آن منطقه بود، قدیمی بود، عرض کردم در نجف هم شاگرد مرحوم آقاضیاء عراقی بود، آیتالله…
س: ابوی خودتان را نمیفرمایم!!!! ابوی حاجخانم را میفرمایم که دختر عمهتان است! بابایشان…شوهرعمهتان
ج: یک کشاورز عادی بود
س: فامیلشان چه بود؟
ج: قزوینی
س: روحانی و اینها اصلاً نبودند
ج: نه روحانی (نبودند). شاید از پدرانشان روحانی (بودند)
س: از سادات که نبودند
ج: نه
س: آمدید نجف خانه را جدا کردید؟ خانه گرفتید؟
ج: بله آنجا را جدا کردم. یک منزل متوضع گفتیم و زندگی جداگانه داشتیم.
س: محلهاش را یادتان میآید کجا خانه گرفتید؟
ج: محلهی بین محلهی حویش و اماره
س: خانهی چندمتری بود حاجآقا آن زمان؟
ج: یادم نیست ولی کوچک بود، قدیمی بود، کلنگی بود.
س: جهیزیه و این چیزها رسم بود بیاورند؟
ج: عادی، خییییلی عادی
س: اصلاً زندگی طلبهها آن زمان در نجف خیلی عادی بود.
ج: یادم هست رفتیم برای شهریهی آنوقت آقای خویی رحمتالله علیه امتحان دادیم، امتحان دادیم . یک استاد بزرگواری-بعداً من پیشش درس خواندم- این آقا امتحان گرفت، امتحان مکاسب! وقتی که صفحهی مکاسب را باز کردم، گفتند خب بخوان و شرح بده. من گفتمش اجازه میدهید به عربی بگویم؟ گفت به عربی (بگو) شرح دادم (به) عربی فصیح. زبان عادیمان دیگه عربی بود. والدهمان عربی (بود) ولو ابوی مسلط به عربی نبود. خواندم! گفت اسمتان؟ گفتم فلان! از کجا؟ از لبتان؟ گفتم نه! از ایران! گفت از ایران؟! گفتم بله! از کجای ایران؟ گفتم از مازندران! فرزند چه کسی هستی؟ گفتم فرزند آشیخ علیاکبر تنکابنی! یک دفعه چشمش برق زد گفت بابا! این پدرت هنوز عربی بلد نیست! تو گولم زدی! شرح عربی؟ گفتم والدهمان با اینکه اصالتاً اصفهانی است ولی ۴۰۰سال قبل چقدر آمدند و عرب شدند دیگر! و خب خوشش آمد و نمرهی قبولی (داد) و یک عبا هدیه کرد و دودینار (بهم دادن). آنوقت دودینار به ما ماهانه میدادند. یعنی یک زندگی خیییلی فقیرانه بود برای طلبهها.
س: منبع درآمد دیگری هم داشتید حاجآقا؟
ج: نه! طلبههای آنجا غیر از طلبههای قم (هستند). طلبههای قم اینجا منبع دارند، یا خانوادهی پولدار یا میرفتند در مناسبتها ولی در انجا کم بود این (مناسبتها و چیزها). بله آنهایی که روضهخوان بودند میرفتند دهات ؟؟؟(۰۸:۱۳) پول بیاید. اما طلبههای دیگر فقط درس (میخواندند). ؟؟؟(۰۸:۲۴) حملات(کاروانهای) منظم تبلیغی نبود! ولی با همان پول علما زندگی میکردند.
س: از بقیهی مراجع هم میگرفتید حاجآقا؟ شنیدم امام خمینی میآید آنجا یکهو زیاد میدهند شهریه
ج: اول ما همه از آقای خویی میگرفتیم، بعداً کمکم که یکم بیشتر بودیم، یک مقداری بیشتر شد. یعنی با پول کم زندگی میکردیم.
س: دو دینار در ماه که نمیشود! از جاهای دیگر هم، مراجع دیگر هم (نمیگرفتید؟)
ج: ما اول هم با دو دینار شروع کردیم. بعداً نمیدانم چه وقتی (اوضاع) بهتر شد.
س: همانجا بودید یادتان میآید که کمی بهتر هم شد؟
ج: یعن من دانشگاه بود، دانشکدهی فقه بودم، سال سوم شده بود و آنها هم پول نمیگرفتند. یادم نیست که چه وقت ما توانستیم یک مبلغی که کافی باشد به دست بیاوریم. تا بعداً نمایندگی آقای حکیم در منطقهی دیاله و منطقهی حویره را (برعهده گرفتم و)اینجا یک مقدا مبلغمان بیشتر شد ولی؟؟؟(۱۰:۲۳) خیلی سخت بود، خیییلی سخت بود. وقتی که بعد از فارغالتحصیلی به کویت رفتیم، فرستادند ما را به کویت، انجا مثلاً یک جهشی در شهریه (رخ داد)، چون آنجا دینار کویتی آنوقت ۴-۵ دلار بود-هر دینار- بعد اینها میدادند بهمان ماهانه.
س: همان جا بهتان پول میدادند ماهانه!
ج: آهان…مدرس دبیرستانها…شاید گاهی به هفتاااد دینار، خیییلی یعنی تحول زیادی (بود)
س: اینها را همه را پسانداز می کردید که برگشتید نجف…
ج: بله بله…آنجا خرج زیادی نداشتیم
س: تناه رفته بودید حاجآقا؟ خانواده را نبرده بودید؟
ج: اول ۳-۴ ماه تنها بودیم تا اقامت را درست کنیم و مستقر بشویم بعداً رفتیم خانواده را آوردیم. فرزند اولمان در همان کویت
س: به دنیا آمد؟
ج: بله
س: متولد چند هستند؟
ج: تاریخ را عادت ندارم در ذهن (بسپارم) {خنده}
س: پسرند یا دختر؟
ج: دختر…همانجا متولد شد؛ شاید حالا ۶۸ میلادی باشد
س: ۴۷ خودمان… اسمش را چه گذاشتید حاجآقا؟
ج: اسمش را گذاشتیم هدی. انجا معمولاً بیشتر با کنایه (کنیه) صدا میزدند (فلذا) ما را ابوهدی میگفتند. دختر اولمان (بود)
س: اسم قشنگی آن زمان گذاشتید
ج: ما از قرآن گرفتیم
س: قرآن باز کردید؟
ج: آیهی قرآنی این بود که وزدنهم هدی…انهم فتیه…دررابطه با اصحاب کهف… فتیه آمنوا بربهم و زدنهم هدی من هم هدی گذاشتم.
س: حاج خانم هم نظرشان همین بود؟
ج: او نظر نداشت و در کویت یک زندگی بهتری داشتیم از حیث مادی، تبلیغاتمان زیاد بود. من گاهی حتی در برنامههای رادیو، برنامه داشتم، شعر میگفتم. در محافلشان سخنرانی میکردم، شعر میگفتم و بین مردم جا افتادیم، یعنی مجموعهای که رفته بود، و بعداً که با خود کویتیهایی که طرفداران شاه (بودند)درگیر شدیم. دیگه آنها کاری کردند که ما برگشتیم.
س: شما فکر میکردید که چندین سال آنجا میمانید، نه؟ برنامه را طوری ریخته بودید که بروید چند سال..
ج: بنا بود که (بمانیم. به همین جهت) خانواده را (بردیم) ولی بیشتر از یک سال نماندیم.
س: پیشنهاد دفتر آقای حکیم بود که شما بروید؟
ج: بله
س: شما قبلش در دفترشان بودید که دیاله و جاهای دیگر را میرفتید، بعد پیشنهاد دادند که بیایید بروید کویت
ج: بله
س: که بروید در مدرسه. بعد معمم بودید انجا در کویت یا نه؟
ج: در کویت؟ بله! من میخواستم وارد بشوم به دانشگاه معمم شدم.
س: بعد ایران که آمدید و ازدواج کردید هم معمم بودید؟
ج: در سال دوم دانشگاه
س: در مراسم هم میگویم لباس پوشیده بودید یا نه؟
ج: بله
س: عاقد چه کسی بود؟
ج: ابوی خودشان عاقد بودند ؟؟؟(۱۵:۴۵) جوابش ؟؟؟(۱۵:۴۶) یعنی یک عاقدی خارج از خانواده را
س: آوردند؟ نیاوردند! بعد مهریهتان چند؟
ج: من یادم نیست ولی شاید آن زمان ۶تومان بود.
س: ۶تا تک تومانی؟
ج: ۶هزارتومان
س: چیز دیگری نبود؟
ج: نه همین بود
س: سفر زیارتیای
ج: نه نه
س: همه را که داشتید میبردید زیارت
ج: اصلاً نبود
س: سطح مالی ابوی نسبت به خانوادهی همسر؟
ج: یکسان بود. عرض کردم این خانم دخترعمهام بود! سطح ابوی و خانوادهی خانم (در) یک سطح بود.
س: کدام عمهتان بودند حاجآقا؟ قبلاً گفته بودید اسمهایشان را فکر کنم
ج: زهرا…اصلاض چند عمه نداشتیم!
س: یک دانه داشتید؟
ج: یک عمه داشتیم
س: عمو هم داشتید
ج: عمو هم داشتیم بله
س: تک فرزند بودند؟ یا خواهر برادر هم داشتند؟
ج: چرا خواهر برادر داشتند.
س: سنشان چقدر بود؟ شما ۲۳ سالتان بود
ج: (من) ۲۱ سال
س: ایشان هم ۲۱ سال؟
ج: ایشان ۱۶ سال
س: شما ۲۱ سالتان بود؟
ج: بله
س: آخه اگر متولد ۲۲ باشید
ج: من ۲۳ اینطورا
س: ۲۳؟
ج: ۲۳ است
س: سال ۴۵
ج: ۴۵ ازدواج کردم
س: حاج خانم هم ۱۶ سالشان بود آن موقع…
ج: ۱۶
س: مدرسه درس خوانده بودند؟
ج: درس…کلاس ششم…آنوقت دیگر اجازه نداد پدرشان که ادامهی تحصیل بدهد، چون که مدارس همه بیحجاب بودند و معلمین همه بیحجاب بودند، لذا افراد متدین اجازه نمیدادند دخترهایشان درس بخوانند.
س: هیچی از فضای فرهنگی آن زمان رامسر به شما میگفتند همسرتان؟ یا ابوی؟
ج: مردم متدین بودند ولی افرادی که از تهران و از شهرهای دیگر میآمدند، خیلی متهتک بودند، افرادی که شمال میرفتند اهل دریا و اینها….
س: چون شاه و پهلوی، یعنی فرح، آنجا را اردوگاه کرده بودند که دانشآموزها و دانشجوها را میاوردند
ج: بله بله برای فساد اخلاقی. من یادم هست بعد از انقلاب یک سفری رفتیم به الجزایر. یک نفر سوال کرد-بعد از اینکه من سخنرانی کردم، خیلی شوق داشتند از ایران بشنوند-سوال کرد که برنامههای شاه برای به فساد کشیدن جوانان چه بود. من خیلی طبیعی گفتم اینها اردوهایی درست میکردند (که) جوانهایی که نبوغی دارند حتی به حساب دولت میبردند آنجاها. بعداً معلوم شد که همین برنامهها را خود حکومت الجزایر انجام دارد میدهد. لب دریا ؟؟؟(۲۰:۳۳) و خیلی متحظظ شدند، سال دیگه دعوت نکردند! البته من میدیدیم اینها وقتی برایشان از برنامههای شاه میگفتم خیلی بااحساس برخورد میکردند؛ معلوم شد که اینها یک سیاست است، همه جا استعمار (همین برنامه) را انجام میدهد. با اینکه آنجا کشور سوسیالیستی بود، یعنی بومدین[۱] سوسیالیست بود. زمان بومدین بود و این بوتفلیقه[۲] وزیر خارجهاش بود. حالا چه زمانی تظاهرات شد و بوتفلیقه را عزل کردند، خیییلی ماند(ند)اینها از آن زمان. هرچه هست خیییلی از من ناراحت شدند و دیگر از من دعوت نکردند.
س: سال این سفرتان را یادتان است؟
ج: گمان میکنم دوسال پس از پیروزی انقلاب. یعنی اولین سفر مهممان سال ۷۵ میلادی (بود). رفتیم برای مغرب! انجا یک اجلاسی دررابطه با دانشگاههای اسلامی شرکت کردیم (که) اولین سفرِ پرفعالیتمان به مغرب بود.
س: ۱۹۷۵؟
ج: ۷۵ میلادی
س: ۵۴-۵۵ شمسی
ج: همینطور است. بعداً ما رفتیم الجزایر!
س: از مغرب
ج: نه نه…بعدش…الجزایر یک -حالا من انشاءالله اگر رسیدیم شرح میدهم اصلاً چه حوادثی آنجا (اتفاق افتاد). من رفتم الجزایر و موثر بودم. چطور این نوارهای کافی و نوارهای مرحوم شهید مطهری دست جوانها بود و نوارهای سخنرانیهای ما را همینطوری میفروختند در بازارها و جوانهای الجزایری (اینقدر پرشور بودند که) من میگفتم انقلاب دوم (در) الجزایر است! اینجور! توقعم این بود که و نزدیک بود که به همین شکل باشد. در اولین انتخابات اینها آمدند حرکت اسلامی را کلاً در اولین مرحله انتخاب کردند. عباس مدنی معروف. عباس مدنی[۳] یکی از سخنرانان ان کنفرانس (بود).
س: این اولین سفرتان به الجزایر بود!
ج: به الجزایر. و روی هم رفته من چندتا اجلاس آنجا رفتم و آنجا واقعاً اینها را باز گذاشته بودند این اجلاس را برای هرتفکری.
س: میزبان این اجلاس چه کسی بود؟-جلوتر میرسیم ولی بگویید-
ج: دولت و وزیر زبان اصلی. زبان اصلی یعنی عربی (چون) اینها اکثراً فرانسه و اینجوری شده بودند و به زبان عربی میگفتند زبان اصلی! این وزیرشان نامش مولود قاسم (بود). آدم پرفعالیت و واقعاً گسترش داد شناختِ زبان عربی را آنجا و این را برای همین موضوع برپا کردند. وقتی که باز گذاشته بودند، شخصیتهای زیادی دعوت میکردند از جمله امام موسی صدر، فضلالله، محمدغزالی مصری، همین قزافی؟؟؟(۲۶:۲۰) را دعوت میکردند. می امدند مصریها ، تونسیها، مغربیها و خیییلی این (خوب بود در) نسلی (که) تربیت شد و خودشان بعداً درک کردند که چه اشتباهی کردند و یک حس اسلامی بین جوانان بوجود آوردند! که این انتخابات، بعد از آن شد و فهمیدند نه، (میتواند) در حکومت لائیک و سوسیالیستی به حکومت اسلامی مبدل شود! البته با فشار غربی ها انتخابات که شد همنی عباس مدنی انتخاب شد، یک آقایی که سابقاً کارمند سفارت ما بود در آنجا-علی…فامیلش (یادم)رفت-اینها آمدند دور دوم انتخابات را لغو کردند، کودتا کردند. کودتا کردند و به زندان فرستادند این اعضای حرکت اسلامی را.. حالا بعداً جای صحبت دارد.
س: باشد…حالا من برمیگردم هقب که داشتیم دربارهی کویت صحبت میکردیم. شما از امام خمینی هم شهریه میگرفتید آن زمان؟
ج: شهریه در نجف میگرفتیم.
س: چون من شنیدم امام شهریه را زیاد میکند ولی می اید در نجف مستقر میشود، به نسبت بقیهی مراجع شهریهی زیادی میدهند و بقیه هم به همین نسبت.
ج: یادم نیست
س: حالا برای این که میخواهم تقریب به ذهن شود (این را میپرسم) حاجآقا آن سالهای اول زندگیتان خورد و خورا کتان چه بود؟ قوت غالب چه بود؟یا بهترین غذاها چه بود؟
ج: ساده…خیییلی ساده و زندگی فقیرانه داشتیم. حتی ما از زندگی برخی از فرزندان علما ناراحت میشدیم. بعضی از فرزندان خانههای وسیع و زندگی مرفه داشتند…متناسب آن زمان!
س: چه کسانی مثلاً؟
ج: نمیخواهد دیگر اسمش را
س: تفاوت ولی آشکار بود
ج: تفاوت آشکار بود. در خود علما هم تفاوت بود. داشتند فرزندان هم (این تفاوت را)
س: یعنی هرچه مرجع تقلید معروفتر بود و ریاستش چیزتر بود و امکانات مالیش هم…
ج: ابویمان خیییلی زندگی فقیرانهای (داشت). یادم هست-یکبار هم ذکر کردم- میرفت برای ایران، ماهی ۵تومان برای خانواده میگذاشت! ۵تومان! آ» وقت ۵توامن خوب بود ولی کافی نبود برای ۵-۶ تا بچه. زندگیمان فقیرانه بود خیییلی.
س: شما آن زمان گفتید دودینار (شهریه میگرفتید)
ج: از خویی میگرفتیم
س: اجاره خانهتان آن زمان چقدر بود
ج: یادم نیست، کمتر (از دو دینار) البته تا بتوانیم (زندگی کنیم)
س: حالا آن غذا را نگفتید چه چیزهایی بودند، که میخواهم تقریب به ذهن شود که بدانند. میگویید ساده است، الانیها میگویند خب همین مثلاً مرغ و برنج و…با نسبت الان نگاه میکنند ساده را
ج: نه….نه…بهترین وقت غذایمان وقتی (بود که) ابوی برمیگشت از ایران با خودش یک گونی، دوگونی برنج میآورد، آنوقت دیگر غذایمان بهتر میشد. خیییلی غذاهایمان ساده بود و راضی بودیم به همان غذای (ساده)
س: از طرف خانوادهی همسر چیزی برایتان میفرستادند؟
ج: نه
س: نه مالی نه اجناسی؟
ج: نه…نه پول….ابداً…انها هم خیلی چیزی نداشتند.
س: مثلاً چندوقت یکبار گوشت میخوردید؟ اصلاً گوشت میخوردید در نجف؟
ج: یادم نیست! عرض کردم که قبل از ازدواج ما با ۵تومان یک مااااه زندگی میکردیم. خیلی خیلی مثلاً (غذای اعیانی میخواستیم بخوریم) یک رُبعَکی گوشت میگرفتیم، برای چند روز
س: استفاده میشد
ج: تغذیه میشد. خییلی زندگی ساده بود خییلی
س: همسر که آمدند نجف همراهتان، فعالیت خاصی داشتند؟
ج: نه
س: فقط خانهداری بود؟
ج: چون که فقط شش کلاس داشت، سواد بیشتر از شش کلاس نداشت. فذا نمیتوانست فعالیت اجتماعی داشته باشد، زبان هم بلد نبود.
س: آموزشی چیزی؟ درس نخواندند در حوزهای آن زمان؟ پیش خانم بنتالهدی صدر بروند؟
ج: نه…نه…انجوری…آن حس سیاسی که باید باشد نبود، ولذا در اوساط خانمها فعالیت نداشت. همین خانهداری (بود)
س: ارتباطاتش هم با خانوادهی خود شما بود دیگهر؟ با مادر و خواهرها
ج: بله همین
س: پس درس و این چیزها انجا نداشت. پس، از ایامی که رفتید کویت یک گشایشی در زندگیتان حاصل شد
ج: خیلی گشایش زیادی. به حساب کویت چیزی نیست هفتاد دینار ولی به حساب ما یک دنیا پول است. و بعد از کویت وضعمان خیلی بهتر شد یعنی یک خانهی بهتر اجاره کردیم و زندگی یک کمی مرفهتر شد.
س: بعد از این ماجرا بود که زندان رفتید؟ شما برگشتید از کویت زندان رفتید
ج: نه من از کویت برگشتم مدتی گذشت تا ما انتخاب شدیم برای رفتن به کویت و همین سطح. ما هم بعد از زندان زیاد نماندیم، شاید یک سال (یا)دو سال! آن زمان صدام معاون رئیس جمهور بود. معاون احمدحسن البکر! که هردوتا بعثی هستند ولی دست صدام همهی زندانها و شکنجهها (بود) و هفتاد و یک میلادی که احتمالاً ۵۱ بود (به) شمسی ما را تبعید کردند به ایران.
س: حاجآقا قبل ز اینکه شما را تبعید کنند به ایران، جنگ کردستان بوده! ان زمان اخبارش میرسید به نجف؟
ج: چی؟
س: جنگ دولت مرکزی با کردستان. ملامصطفی با…
ج: بله اخبار میرسید ولی خیلی اهتمامی نداشتیم. البته آن زمان کردها با شیعهها بهتر بودند، خوب بودند. چون که هم از طرف ایران کمک میشدند و هم آقای حکیم تحریم کردند جنگ با کردها. تاحالا هم کردها در عراق با شیعهها خوبند. تا حالا. آن زمان، زمان ملا مصطفی بارزانی، پدر این بارزانیهای (الان)
س: بعد بعثیها سربازگیری نمیکردند؟ نیرو بگیرند…
ج: سربازگیری می کردند
س: به اجبار میرفتند
ج: یک بار هم صدام ترور کرد ملامصطفی (را) از راه ارسال عدهای از علمای شیعه، معممها! البته از این معممهای مزدور بودند و در ساکهایشان هم بمب گذاشته بودند، میگویند خبر نداشتند ولی خب بمب چیزی نیست که خبر نداشته باشند. بمبهای آن موقع هم خیلی پیشرفته نیست! از بعضی از طلبههایی که همیشه مزدور دولت بودند، رفتند آنجا و ؟؟؟(۳۷:۴۹) ملاقات بمب منفجر شد و ملامصطفی و خود آن طلبهها هم چندتایشان معدوم شدند.
س: اخبارش به نجف میرسید ان روزها؟
ج: بله
س: مواضع علما چه بود؟
ج: ضد دولت بود
س: ابراز میکردند؟
ج: بله
س: بیانیه میدادند؟
ج: بله…گفتم (قبلاً که) آقای حکیم تحریم کرد جنگ با کردها (را). صدام هم محل به این تحریمها نمیگذاشت ولی اثر داشت برای اینکه عراق از همان وقت معلوم بود که اکثریت مطلق با شیعههاست . الان هم که میبینید، اکثر (جمعیت) عراق شیعه هستند، ۱۵ درصد سنی است، ۱۵درصد هم کردها، باقی قومیتها همهشان هم ۵درصد میشد.
س: یادم است حتی گفتید قبلاً جمعیت بیشتر هم بود، نه؟ نسبت از ۶۵ هم بیشتر بود!
ج: شاید ولی آنجا آمار نداشتند
س: پروژهی اذیت کردن شیعهها پروژهی صدام است دیگر!؟ تحت فشار…
ج: اصلاً پروژهی استعمار است. برای اینکه شیعهها بودند که هم علمایشان و هم مردم تابع علما، مقاومت کردند با انگلیس و آن انقلاب ۱۹۲۰ میلادی برعلیه اینها بود. ولذا اینها سعی کردند یک حکومت سنی حاکم شود . تحریک کردند این حکومت را برعلیه شیعیان. آمدن صدام، همان ادامهی حکومت سنی برعلیه شیعیان (بود). دیگه صدام یک جنایتکاری (بود)، صدام الواتی (بود).
س: آن زمان که جنگ کردها بود، کسی بود از اطرافیان شما که به زور برده باشندش و برای شما خاطراتی گفته باشد؟
ج: نه…نه…نه…
س: در این تایمی که شما زندان بودید حاج خانم چه کار میکردند؟
ج: آن بیچاره تنها بود
س: بچه هم داشتید
ج: بچه هم داشتم، دوتا بعد از کویت شد.
س: بعد از کویت آره
ج: دوتا بچه داشتم. آن وقت دیگه همین طوری بود و کسی را هم نداشت به غیر از خانوادهی پدر(م)
س: خانوادهی شما یعنی..داییشان میشدند
ج: نه! خانوادهی پدرم
س: ابوی، دایی خانمتان میشوند
ج: بله
س: بچه ی دوم چه زمانی به دنیا آمد؟
ج: قبل از زندان
س: ۴۸ اینطورا
ج: قبل از زندان به چند روز آمده بود(چند روز قبل از زندان آمده بود)
س: ماجرای تولدسان چه بود؟ اسمگذاریشان؟
ج: ما حتی یادم هست، همه از قرآن میخواستیم که نامی برایش (انتخاب کند). آمدم و (قرآن باز کردم این آیه آمد که) لَآیاتٍ لاولی النُهی! نُهی در قرآن به معنی عقل است. یعین ای نقرآن آیاتی است برای آنهایی که عقل دارند. ما اسمش را گذاشتیم نُهی! وقتی که زندان رفتیم-زندانمان شب ۱۲ام بدو محرم- که این کارهایی گفتیم مردم تحریک شدند در دهدی الو محر بود و (ما)شب ۱۲ام رفتیم. آنجا ما در زندان قصرالنهایه (بودیم). یعنی قصر نهایت! و واقعاً هم خیییلی بعید بود کسی سالم دربیاید از آنجا. اعدامها آنجا مثل یک مرغ کشتن است، همینطوری سر میبرند. هرچه هست آنجا نهایت بود. از این اسم اینها خیلی خوششان نیامد! وقتی که آمدم بیرون، عوض کردم از نهی به صفا. نام دختر دومم صفا بود بعد از کلمهی نهی. و عوض کردیم در ثبتهای ایرانی ها در کنسولگری کربلا بود. عوض کردیم
س: شناسنامهتان ایرانی بود آن زمان؟
ج: بله…پدرم، خودم،بچههایم همه (شناسنامههایمان) ایرانی بود.
س: این ایام را…چون آن دفعه نمیدانستم فرزند داشتید و ازدواج کرده بودید، این سوال را میپرسم…آن ایامی که زندان بودید احتمالاً دلتنگ بچهها هم میشدید دیگه
ج: معلوم است
س: خیلی تاثیر عاطفیاش بیشتر بوده روی شما
ج: ولی اینقدر کتک میخوردیم که فکر {خنده} بچهها و فکر خودمان (از سرمان میرفت)
س: ولی حاجخانم باید خیلی اذیت شده باشند که (با) بچهی دوروزه، شما را یکهو میبرند
ج: بله او برایش خیلی (سخت بود). حتی من یادم هست که -بنظرم هم خیلی موثر بود-رفته بود کربلا، دعا کند برای من و خواسته ضریح را بگیرد، یک زن عرب دستش را گرفته بود که تو دزد هستی و میخواستی پولم را بقاپی! و هی کتکش میزد، این بیچاره هم زبان بلد نبود. خییلی کتک خورد تا یکی از خدام که فارسی بلد بود آمد و بهش گفت که من آمدم به این هدف! من شوهرم زندان (است) و آنوقت او یک کمی جلوگیری کرد و خود آن زن هم دست در جیبش (کرد و) باز دید پولش همانجاست! یعنی…ول کردند. این در همین حالتی که {خنده} آمده که زیارت کند آخرش…در همین حال دعا کرده بود و شاید هم
س: دلش شکسته بود
ج: این دعای دلشکسته (بوده که موجب آزادی ما شد)…بله اینجوری است دیگر..
س: علما را هم رفته بودند خانمتان هم یا نه؟ اینطوری رسم نبود که خانم(ها بروند)؟
ج: نه اصلاً اینجوری بلد نبود خانمم.
س: دیگر خاطرهای از دورانی که شما نبودید تعریف نکردند که مانده باشد در ذهنتان؟ سختیها..
ج: نه! همین دلتنگی و ناراحتی و اخباری که میآید که…مرتب اخبار اعدام می آمد به (برای) مردم!
س: که اینها را قرار است اعدام کنند
ج: نه اعدام کردند
س: یاخدا
ج: خود بعثیها هم الو می کردند آتش را
س: پیازداغش را زیادتر می کردند
ج: بله
س: تعمداً این کا را میکردند که خانوادهها را اذیت کنند. خانه بعدش نبردند که بگردند؟
ج: نه نه…اینها هم نه به عنوان یک فعالیت سیاسی (بلکه) به عنوان یک فعالیت ضدبیدینی (گرفتند)
س: از طرف آقای صدر آن زمان کمکی به شما نشده بود؟ شما که تشکیلاتی بودید؟
ج: با آقای صدر مرتبط بودیم. حتی یادم هست وقتی که صدام دستور اخراج ایرانیها را داد، آقای صدر پیامی به ما داد که شما نروید! مقاومت کنید یا غایب شوید. من پیام دادم خدمتشان که من بروم بهتر است و اِلا اینها ما را ول نمیکنند. و جالب این است که خروجمان از عراق یک راهی باز کرد برای این دعوتیهایی که زندان بودند. سوال میکردند که شما چه کسی رئیس تجمعاتتان بود؟ اینها میگفتند فلانی است! ولی بعد از اینکه خارج شدم! هرچه هست با آقای صدر ارتباط اینجوری (داشتم). آ»وقت آقای صدر پول هم نداشت! یعنی مرجع نبود. ما فقط به عنوان متفکر و استاد ارادتمندش بودیم. کمیک به ما نشد.
س: حضوراً هم خصوصی میتوانستید بروید خدمتشان که بحثی باشد، گفتگویی باشد، که تعداد اندکی باشید، ۴-۵ نفر باشید؟
ج: بله خدمت آقای صدر خیییلی جلساتی (بودیم)
س: هیچی ازشان تعریف نکردید حاجآقا
ج: آقای صدر…
س: از جلسات چیزی نگفتید
ج:…من فقط کللی بگویم. آقای صدر واقعاً نابغهی شیعه در جهان اسلام (بود). آقای صدر بُعد مهمش، ایمانش به خداوند متعال و تفکرش (بود)! ایدئولوگ بود آقای صدر.
س: در این جلسات چه میگفتید؟ میشد آقای صدر تندی کند؟ از جنس مدیریتی! در مورد تشکیلات و سازمان و فعالیتها بود
ج: نه! آن وقت خودش رئیس تشکیلات بود
س: آره میگویم نسبت به کسی بخواهد تندی کند که چرا این کار را نکردی
ج: نه…آقای صدر…من در درس یادم نیست که (خودم) سوال کردم(کرده باشم) و آقای صدر با تندی پاسخ داده بود(باشد). آقای صدر اهل حیا بود، اهل ایمان بود. خیییلی از کسی ناراحت میشد،درسش را ادامه میداد و اگر کسی هی لجاجت کرد، آقای صدر یک…..من یک دفعه اشاره کردم، آقای صدر میگفت این بعثیها شرشان از عراق خارج نمیشود مگر اینکه یک خون پاکی در صحن حضرت امیر ریخته شود و من از خدا میخواهم که من صاحب آن خون باشم. حتی چندبار فشار آورد که من بروم یک سخنرانی بکنم ولی رفقا مانع میشدند (از اینکه ایشان بروند).
س: آن زمان می خواست این کار ار بکند. یک کار انقلابی و استشهادی مانند
ج: انقلابی…استشهادی…که من بروم، (خب) بگذار بُکشند!
س: نسبت به بقیه مراجعی یادتان می آید که موضع داشته باشند یا چیزی گفته باشند
ج: ابدا..برعلیه هیچ مرجعی (حرفی) نمیفرمود. ابدا!
س: آن جلساتی که با آقای صدر میرفتید ، کسی بود که باهم پیش ایشان بروید؟
ج: بله! مثل خانهی ما بود، خانهی آقای صدر. هروقت برویم و سلام کنیم. فقط مزاحم مطالعهاش نمیشدیم
س: یعنی اگر وقت مطالعهشان بود نمیرفتید
ج: آره…البته بعضی از شاگردان بیشتر خدمت ایشان (میرفتند) مثل آقای سیدمحمود هاشمی
س: شاهرودی
ج: شاهرودی و سیدکاظم حائری و سیذعبدالغنی اردبیلی که دوتا از این آقایان به رحمت خدا رفتند.
س: شما در معیت این آقایان می رفتید خدمت آقای صدر یا…
ج: نه خودمان میخواهیم برویم. من خیییلی احترام میکردم و خییییلی حیا میکردم از اینکه بتوانم به چشمش نگاه کنم، با اینکه خیییلی بزرگتر از من نبود. یعنی آقای صدر شاید ده سال بزرگتر از من بود. من یکبار اینجا عرض کردم آقای صدر پیشداییاش درس میخواند. داییاش مجتهد آلیاسین (بود) و وقتی بالغ شد داییاش -اینجوری نقل کردند-فرموده بود که تو تقلید نکن! تو خودت اجتهاد کن. تو که می؟؟؟(۳۴:۱۸) بعداً در سن ۲۰ و دو سه سال(گی) کتاب فلسفتنا را تالیف کرد.
س: دقیقاً ده سال بزرگتر از شما بودند.
ج: حالا من حدسی گفتم
س: هیچوقت شد یک مامویت شخصی به شما بدهند آقای صدر؟
ج: ماموریت شخصی که دادند (این بود که)رفتیم برای منطقه ی شرقیهی سعودی-قطیف و جزیرهی تاروت و آن طرف ها- یک ماه رمضان یا دوماه رمضان من منبر رفتم و روزها در گرمای آنجا شش تا منبر میرفتیم.
س: به عنوان مبلغ از طرف آقای صدر مامور شدید
ج: از طرف آقای صدر؛ و میخواستند (من را) از قم بفرستند لندن، من خدمتشان عرض کردم که من هنوز نیاز به درسخواندن دارم
س: یعنی آقای صدر شما را بفرستند لندن؟
ج: آهان. به عنوان وکیل. من عذرخواهی کردم که هنوز من در آن سطح بینالمللی از حیث معلومات نرسیدم
س: سالش یادتان است؟
ج: قبل از انقلاب بود دیگه…تقریباً همان ۷۴-۷۵ میلادی بود.
س: از طریق همان مکاتباتی که باهم داشتید
ج: بله. بعداً آقای صدر دیده بود که یک عالم سنی در سوریه یک تفسیر قرآن مختصر نوشته. خیییلی خوشش آمد آقای صدر. به بنده نامه نوشتند، به بنده و شاگرد دیگرشان آقای نعمانی که ما باهم
س: محمدرضا نعمانی
ج: نه آن محمدرضا، همراهش بود. محمد سعید نعمانی که تبعیدش کردند به قم
س: آن کسی که بعدها در دفتر حضرت آقا بودند؟
ج: محمدسعید نبود در دفتر ولی حضورشان در عراق از طرف دفتر بود و خوب و همین حالا هم قم تشریف دارند. از ما هردوتا، آقای صدر دستور دادند یک تفسیری شبیه به این ولی براساس فرمایشات اهلبیت علیهمالسلام بنویسید ک ما میرفتیم حتی در تابستان، جاهای خوش آب و هوا- مثل خوانسار، رفتیم آنجا-و این تفسیر را نوشتیم، من و ایشان. البته ۲۰ساااال طول کشید چون که ما ادامه ندادیم…هی مجبور بودیم…انقلاب بود دیگر….سفرها…هم من و هم ایشان. تا ۲۰ساااال تقریباً تکمیل کردیم.
س: بعد از شهادت آقای صدر
ج: بعد از شهادت. آقای صدر جزوههای اولش را هم دید-خدا رحمتش کند- و در یک نامه تعریف کرد از جزوهها و از روشمان
س: آن نامهها را دارید؟
ج: نامهاش را من دارم، بله! اصلاً ما وقتی که چاپ کردیم همان متن را تصویرش را گذاشتیم. از این تفسیر تعریف کردند. از این طرحها داشت آقای صدر. تفسیر خوبی هم شد یعنی ما نه مفصل، بلکه هرصفحه را یک صفحه تفسیر، نه فقط تعریف واژهها (بود بلکه) تفسیر میگفتیم. حالا این تفسیر اسمش المختصر المفید فی تفسیر کلام الله المجید (است). آن وقت ما تفسیر می گفتیم، یعنی هم معنی الفاظ را ، هم واژهها، هم ایدههایی که میشود از آیههای قرآنی به دست آورد، یعنی اطراف آیات هست، ولی در یک صفحه. یک صفحه مقابل (صفحهی آیات قرآن) یک صفحه. و خوب هم استقبال شد، چندبار چاپ شد، ۴-۵ بار چاپ شد. شما که فرمودید دستورات، این یکی از دستورات ایشان این بود. دستورات زندگی هم داشت. وقتی که آمدیم ایران آقای صدر جزوات درسیشان را میفرستاد برای ما و ما این جزوهها را درس می خواندیم یعنی مطالعه میکردیم، مباحثه میکردیم؛ یا پیش بهترین شاگردانش (مثل) آقای سیدکاظم حائری- آیتالله (که) حالا مرجع عراق است. مقیم قم (است) البته…نرفت-آنوقت پیش ایشان درس میخواندیم تا دورهی اصول را تکمیل کردیم و ماندیم در فضای درس آقای صدر.
س: حالا ما باید بگذاریم و ارتباطات شما با آقای صدر بعد از آمدن به ایرانتان را هم بگیریم که شما ارتباطاتتان را حفظ کردید، حتی ماموریت رفتید از طرف آقای صدر، سفر خارجی، مغرب رفتید!
ج: بله رفتیم….برای مغرب که رفتیم برای کنفرانس دانشگاههای اسلامی، برای شرق سعودی (که) رفتیم برای قطیف
س: اینها همه ماموریتهای قبل از انقلابی بود که از طرف آقای صدر رفتید
ج: یک ماموریتی برای لندن می خواست انجام بگیرد (که برای)این ماموریت من عذرخواهی کردم.
س: این لندن را
ج: لندن را. تقریباً آن وقت چهل سال قبل بود.
س: بله! آن وقتی که نجف بودید با جماعهالعلما[۴] و کارها وفعالیتی که داشتند ارتباط داشتید؟
ج: نه ما از علما نبودیم، الان هم نیستیم!
س: نه تشکیلات جماعهالعلما
ج: آنوقت جماعهالعلما قبل از من تشکیل شد ولی تشکیلات پیشرفته بود و در نجف تحمل نمیشد اینجور فعالیت ها، حتی ازبین طلبهها جماعهالعلما بودند و یک مجلهای داشتند به نام الاضواء[۵]
س: الاضواء الاسلامیه
ج: اسلامیه نداشت…الاضواء! ولی مجلهی اسلامی بود. خیییلی وقتها آقای صدر خودش کلمهالتحریرش را مینوشت برایشان.
س: رسالتنا را آنجا سرمقالهای داشتند
ج: اصلاً کل رسالتنا سرمقالههای آقای صدر در این مجله (بود). مجلهی خیلی محترمی بود. سردبیرش یکی از علما به نام شیخ کاظم حلفی (بود)
س: سردبیرش؟
ج: سردبیرش
س: من یک جا خواندم که آقای صدر بوده سردبیرش!
ج: نه! آقای صدر مینوشت و به نام کلمهالتحریر یعنی مقدمهی
س: سرمقاله مینوشت
ج: آهان….همهی این آن کتاب که اسمش را آوردید
س: رسالتنا
ج: رسالتنا…این خیییلی زیبا بود یعنی هدفهای ما در زندگی و در جهان اسلام را یکیک بیان میکرد و آقای صدر هم (آنوقت) جوانِ جوان بود یعنی شاید آنوقت در بیست و اندی بود ولی خیییلی پخته و خیلی موثر و حرکت اسلامی را آنجا تربیت میکرد. در حزبالدعوه رسالتنا را درس میخواندند!
س: نوشتند که تحریریه محمدحسین فضلالله، محمدامین زینالدین، عبدال…
ج: آنها هم میآمدند
س:…الهادی فضلی
ج: بله….عبدالهادی آنوقت جوان بود که حالا اخیراً به رحمت خدا رفت و نمایندهی آقا بود در قطیف. شیخ عبدالهادی فضلی نمایندهی آقا بود. شیخ خیییلی محترم و فعال که یادم هست یک حادثهای داریم. این آقا خب از عراق بیرون رفت بعد از مسائل صدام. ما یکبار در سفر جده بنا داشتیم برویم ببینیمش
س: بعد از انقلاب
ج: بعد از انقلاب. ولی آنجا امنیتیها دنبالمان بودند. ما توانستیم از دست این ها فرار کنیم. با یک ماشین اینجا-من با یک نفر بودم، نمیدانم (چه کسی بود)- آنوقت رفتیم تا خدمت شیخ عبدالهادی فضلی رسیدیم.
س: یعنی از جده حرکت کردید به سمت قطیف؟
ج: نه در جده بود. استاد دانشگاه جده بود. دانشگاه ملکعبدالعزیز در جده. قصهی استادیش هم لطیف است و اینها دنبال ایتاد زبان عربی و ادبیات می گشتند. به رئیس دانشگاه گفتند که یک استاد هست خیلی وارد (است) ولی یک نقص دارد. گفت آن چیست؟ گفتند شیعه است! گفت -اینجوری نقل کردند (که)گفت- یهودی هم باشد بیاورید، من ندارم (استاد)! آمد درس (داد). ما رفتیم خانهشان نشستیم. به ما یادم هست این شیخ-البته عمرش یزرگتر از ما بود- به من گفت که من دوتا توصیه میکنم که شما در ایران عمل کنید. توصیهی اول؛ بعضی از برنامههای رادیو عربی فحش میداد به صدام، یعنی خیییلی….گفت این مناسب شما نیست، مناسب خود صدام است. او از خدا میخواهد شما بهش حرفهایش را بدهی، افتخار دارد برایش ولی آن میرود به امام بزرگوار حمله میکند و بدگویی میکند و این خییلی برای ما زجر است. این یکی و دوم گفت که ایران سعی کند حوزههای علمیه ی اطراف جهان را پخش کند تا اینجور نباشد که شیعه یعنی ایرانی، ایرانی یعنی شیعه! پخش کند تا نتوانند اینها هرضربهای که به شیعه بزنند به ایران بزنند یا هر ضربه ای که به ایران می خواهند بزنند به شیعه بخورد؛ فلذا حوزههای سوریه تقویت شد، حوزههای لبنان، حوزههای عراق! آقا حفظهالله کل طلبههای شیعه در حوزههای گوناگون جهان شهریه میدهد آقا!
س: بله
ج: و از آن وقت به این فکر (افتادند)که هم تقویت مالی و هم تقویت کتب درسی، هم استاد میفرستند. آقا این را برعهده گرفتند و اولینبار در تاریخ تشیع یک خدمتی به کل حوزههای شیعه شد! این چیزی است که خییلیها نمیدانند، خیییییلیها نمیدانند. حالا اگر انشاءالله رسیدیم…یکی از کارهای آقا (این است که) مواظب مناطقی که شیعه هستند و اگر مشکلی داشتند به هرنحوی به دنبال حلش بودند. یادم هست یک روز من در مکه بودم- در یک اجلاسی-آقا برای ما پیام فرستاد که پا میشوی و میروی یمن! این علیعبدالله صالح که کشتندش، آنوقت درگیر بود با شیعههای زیدی؛ و برو آنجا که دوتا از علمای زیدی را میخواهد اعدام کند عبدالله…. من نمیدانم این را گفتم یا نه…
س: نه ه ه ه….بگویید….با جزئیات بگویید…
ج: و به وزارت خارجه هم دستور داد که یک هیئت بلندپایه برود از اینجا به صنعا، فلانی هم دارد از آنجا مستقیم میرود. توافق کردند و در یک روز رسیدیم! هیئت بلندپایهی وزارتخارجه به سرپرستب آقای معیری بود، معیری سفیر ایران در پاریس بود و بعداً معاون رئیسجمهور بود، در عراق بود. هرچه هست رفتیم انجا. جالب بود وقتی که ملاقات برای ما درست کردند، ما رفتیم آنجا دیدم اصلاً این چهرهاش شمری بود!
س: علیعبدالله صالح
ج: علیعبدالله صالح! من اولینبار است که وقتی که نشستم صحبت کردم که ایران پشتیبان یمن است. ایران اولین کشوری است که وحدت دو یمن را تبریک گفت بود، ایران اینجوری، ایران اینجوری، صحبت کردم بیشتر دیگه هیچ اصلاً آن حالت شمریت ازبین رفت و حالت احترام (آمد). گفت حالا چه میخواهید؟ گفتم دررابطه با این دوتا عالم صنعا! این دوتا محکوم به اعدام شدند. آقا تاحالا هیچ نامهای به هیچ رئیسی ننوشته ولی برای شما این نامه را نوشت که عفو کنید از اینها. ظاهراً همین دو سه روز دیگر اعدام می شوند و خیال نکن که حالا ما مصلحتی داریم! ما میگوییم این عالم را (نکشید)! این بیچارهها دو سه تا تلفن کردند به سفارت ایران و تبریکی چیزی گفتند (آنوقت) به عنوان جاسوس محکوم شدند به اعدام! گفت چشم! بعد گفتم دیگه اصلاً (آن شمریت) وجودی نداشت و هیچ صحبتی{خنده} نکرد با آنها (هیئت همراه) هم هیچ صحبت نکردند. گفت چشم! امر آقا را انجام می دهم! و پا شد بدرقه مان آمد تا دم ماشین! آن وزیری که میزبانمان بود، حالا با حوتیهاست، آنوقت ضدشان بود. زیدی بود. گفت به من که در عمر من با ایشان، هیچگاه ندیدم بیاید تا در ماشین و در ماشین را باز کند و بدرقهتان کند! اینجوری! و الحمدلله نجات یافتند. بعد از تحرکات مردم ضد علیعبدالله صالح، دیدم یکی از آنهایی که ما آزادش کردیم به نام دیلمی-میدانید این ها با شمال رابطه داشتند زیدیها…دیلمی- سخنرانی میکرد برعلیه….او هم بعد از آن (به عنوان) عضو شورای عالی تقریب پیشنهاد کردیم و آقا قبول فرمود. این دیلمی تاحالا هم هست. یکی دیگر هم (به اسم) المختار، یادم است. او هم بود ولی او همین {خنده} که آزاد شد، دیگر فعالیت سیاسی را کم کرد. دوتا عالم آنها را (از مرگ نجات داد). میخواستم بگویم آقا مواظباند. حتی من هم نمیدانستم! آقا کل اینها (را مراقباند) و فرمودند که من خوشحال شدم اینها آزاد شدند. همینقصهها را بعداً صحبت کنیم، بعداً شاید ؟؟؟(۷۷:۳۳). ولی انشاءالله اگر رسیدیم به این فعالیتها
س: تاریخ این سفر را یادتان میآید؟
ج: من باید به قرینهی حوادث (بگویم)
س: آقای معیری گفتید سفیر ایران در پاریس بود؟
ج: در فرانسه
س: در فرانسه. حالا ما در میآوریم
ج: سابقاً از معاونان مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بوده، بعداً سفیر شد، بعداً که برگشت هم معاون رئیسجمهور شد.
س: در زمان آقای خاتمی بود این سفرتان یا احمدینژاد؟
ج: نه! قبل از احمدینژاد…گمان میکنم زمان دولت آقای خاتمی بود.
س: رئیس هیئت هم شما بودید وقتی که آنجا رفتید؟
ج: بله….بله…
س: نمایندهی حضرت آقا بودید
ج: من با وزیر خارجه، آقای القربی بود….القربی….وقتی که فهمید من -دبیر کلی تقریب بودم از سال ۶۸-
س: آقای واعظزاده بود؟
ج: بعد از آقای واعظزاده
س: پس این اوایل دههی ۸۰ است! (چون)شما ۷۹-۸۰ دبیرکل شدید درست است؟
ج: نه….۷۰ و ؟؟؟(۷۹:۱۲)این وقتها بود.
س: دورهی آقای خاتمی شما دبیرکل شدید
ج: ظاهراً و رفتیم با زیدیدها ملاقات کردیم. سلام آقا را رساندیم. خیییلی برایشان جالب بود.
س: چه کسی بود آن زمان مسئولشان؟
ج: عالمشان المنصور بود. رحمت خدا رفت
س: در همان صنعا دیدار کردید یا سعده؟
ج: نه در صنعا بود. سعدهایها (وقتی) برگشتیم ایران، یک ملاقاتی داشتیم باهاشان، با هیئتی از حوتیها؛ و این هیئت تشویقشان کردیم که شما اردوهای تاستانی به نام اردوهای ایمان برگزار کنید و نهجالبلاغه و صحیفهی سجادیه و اینها را درس بدهید. این اردوهای آن زمان مقدمهی تشکل حرکت انصارالله شد، که با اینها علیعبدالله صالح شش بار جنگید و در (هر) شش جنگ او را شکست دادند. بعداً آمد و متحدشان شد، ضدسعودی. در مسیر راه، لَنگ کرد. سعودی گولش زد که ….
س: جذبش کرد
ج: جذبِ کمکِ اینها (شد ولی) وقتی که داشت فرار میکرد از صنعا اعدامش کردند.
س: این اردوها را همان زمان….بعد از همان سفر که آمدید ایران با اینها دیدار کردید یا نه؟
ج: اینها بودند که آن افرادی که آنجا بودند تشکیل دادند. ما هم کمک کردیم در برنامهریزی
س: ما مالی هم کمکشان میکردیم سر این قصه یا نه؟
ج: کم….کم….یعنی ۲۰-۳۰هزار دلار یا کم یا بیشتر ولی یادم هست که برادران اطلاعات، آقای نوروزی آنجا بود. او هم کمک کرد و خیلی…
س: نوروزی وزارت خارجه بود یا وزارت اطلاعات؟ قدس بود!
ج: اطلاعات بود و بعداً وارد خارجه شد. نوروزی خیلی با جرات میرفت سعده و با اینها تماس میگرفت. میآمد و گزارش میداد.
س: رابط شما نوروزی بود
ج: آقای نوروزی بود.
س: الان هم نوروزی آنجاست؟ فعالیت میکند؟
ج: نه برگشته.
س: این کسی که معروف شد که نیروی قدس بوده در انجا و گفتند اسمش….این نوروزی نبود نه؟ (البته که این نوروزی هم اسم مستعار است!)
ج: شیخ است
س: این شیخ است؟!!!
ج: نوروزی…باریک قد بلند…
س: پس یک فعالیت خیلی مهمی که حوثیها انجام دادند به پیشنهاد ایران و شما همین اردوهای ایمان بود!
ج: من نمیشناختم ولی میگویند که این آقای حوثی که حالا هست….آقای….
س: عبدالملک یا حسین؟
ج: نه….حسین بود، عبدالملک هم بود
س: عبدالملک هم در آن دورهها بوده؟
ج: نه! در این آمدن به ایران! خب آنها استاد آن دورهها بودند. چون اینها بیشتر درس دینی خواندند
س: حسین فکر کنم تونس درس خوانده بود
ج: نه….حسین بله! پدرشان، آمد ایران، فرار کرد و آنجا هم اطلاعات میزبانشان کرد و هم ما خدمتشان مرتب (میرسیدیم) و
س: شیخ بدرالدین؟
ج: شیخبدرالدین….و تشویقش کردیم یک مقایسه بین کتاب دعائم الاسلام (که نوشتهی) مغربی است که (مذهبش) زیدی است و احترام ؟؟؟(۸۴:۲۱) و وسائلالشیعهی جناب حرعاملی. یک کتاب مقایسهای نوشت. همین تفسیری که مرحوم آقای صدر به ما گفت، من یک مقدارش را دادم به ایشان، ایشان تعلیقههای زیابایی داشتو مرحوم بدالدین حوتی. آدم خیلی…
س: نعریف کنید! اگر خاطرهای ازش دارید، ذکر خیری بشود، بکویید. ما بعدها میپرسیم ولی اگر شما الان…
ج: والا آدم خوبی بود، متدین بود، خیییلی خوب بود ولی متاسفانه برگشت به یمن و با علیعبدالله صالح یک ملاقاتی کرد و فحشش داد.
س: صالح بهش فوت داد؟
ج: (آره) که تو رفتی ایران و چه کردیم و فحشش داد! هرچه هست او رحمت خدا رفت!
س:سال چند ایران بود؟
ج: من آن وقت شاید، رئیس سازمان فرهنگ و ارتباطات بودم. از ۷۴تا۸۰
س: پس آن ایام بوده….خسته شدید؛ خستهتان کردیم.
ج: بااجازهی شما
س: سلامت باشید، لطف کردید، تشکر میکنیم، انشاءالله که خدا قبول کند
ج: اگر خیییلی خسته شدم میگویم بهتان که دوهفته یکبار کنید
س: انشاءالله که اینطوری نشود ولی ما خوشحال میشویم که همین تایم بتونیم از محضرتان استفاده کنیم. این هم تاریخ تشیع است و هم اسلام که وراثتش به شما رسیده و شما هم دارید به ما منتقل میکنید. ما یک ضبط صوت و ابزاریم که میخواهیم
ج: نمیدانم که این اطلاعات مفید باشد
س: خیییلی مفید است حاجآقا! صددرصد….هم برای نسل الان و هم برای نسل آینده….اینکه جزئیاتی شما میگویید، قطعاً آینده خیییلی بیشتر قدر این چیزها را میداند…
ج: زندگیمان در ایران، صدبار از زندگی در عراق، ارزشمندتر و پرفعالیتتر بود.
س: این را میگیریم که این در مقابل آن دربیاید…اینکه زندگی و فعالیتهایی که حتی منجر به زندان میشود در جایی که حکومت اسلام نیست منتهی به چه میشود و چقدر اثر دارد، بعد که همین آدم که اینقدر مبارز وفعال و جدی است در مسائل، بعد که میآید در یک حکومت شیعی قرار میگیرد چقدر تاثیراتش زیاد میشود. یعنی بستر حکومت میتواند بهش کمک کند که در بینالملل اینقدر تاثیرگذار باشد
ج: من میگویم این انقلاب ما را غرق لطف کرد و همهی زمینهها را برای ما باز کرد، اگر کاری کرده باشیم. ناقلاب منت عظیمی بر سر ما دارد. ما مقصریم درمقابل انقلاب. شاید هم فردا خداوند عقابمان کند که چرا بیشتر کار نکردید، چرا فعالیت بیشتر (نکردید) امیدوارم که خداوند قبول کند.
س: الحمدلله که سالهای سال وقف انقلاب بودید و فعالیتهایتان هم مشخص است
ج: و باشیم اگر نفسی ماند بتوانیم در خدمت انقلاب باشیم
س: دست شما دردنکند
پایان جلسه
دوم تیر ۱۳۹۹
[۱] محمد بن ابراهیم بوخروبه (۲۳ اوت ۱۹۳۲–۲۷ دسامبر ۱۹۷۸) معروف به هواری بومدین رهبر الجزایر (۱۹۶۵ تا ۱۹۷۸) و از شخصیتهای برجسته جنبش عدم تعهد بود. بومدین یکی از برجستهترین رجال سیاسی در الجزایر و کشورهای عرب در نیمه دوم قرن بیستم بحساب میآید. او نقش برجستهای را در کشورهای آفریقایی و عرب بازی کرد و نخستین رئیسجمهور یک کشور جهان سوم بود که در سازمان ملل متحد از نظم جهانی جدید صحبت کرد.
[۲] عبدالعزیز بوتِفْلیقه (۲ مارس ۱۹۳۷ در وجده، مراکش)رئیسجمهور الجزایر از ۱۹۹۹ تا ۲۰۱۹ بود. بوتفلیقه از مقامات سیاسی ارتش آزادیبخش میهنی الجزایر و از افراد نزدیک به هواری بومدین در دوران جنگ استقلال الجزایر بود. با استقلال الجزایر در ۱۹۶۲ به وزارت ورزش، جوانان و گردشگری منصوب شد و سال بعد با به قدرت رسیدن احمد بن بلا به وزارت امور خارجه رسید و به یکی از سخنگویان مهم جنبش عدم تعهد تبدیل شد.
[۳] عباس مدنی در سال ۱۹۳۱ در «سیدی اوکیا» در جنوب شرقی الجزایر به دنیا آمد. وی دارای مدرک دکترای علوم تربیتی و از شاگردان پر و پا قرص مکتب قرآن و استاد دانشگاه الجزایر بوده است. آقای عباس مدنی بعد از دومین تظاهرات بزرگ اسلامی در تاریخ الجزایر که در نوامبر ۱۹۸۲ در دانشگاه مرکزی کشور به راه افتاد دستگیر و دو سال زندانی شد. در آن تظاهرات شیخ پیر احمد سحنون و عباس مدنی عریضه ای در چهارده بند تقدیم دولت کردند.
مدنی، پس از ورود به مؤسسه علوم اجتماعی الجزیره، آن را به ذخیره مبارزه اسلام گرا در خدمت به اسلام سیاسی تبدیل کرد و در پی شورش های ۱۹۸۸ مشهور شد و اولین حزب اسلامی الجزایر را به نام جبهه نجات اسلامی تأسیس کرد. این جبهه، در ۱۹۸۹ مشروعیت پیدا کرد و به سرعت در بین اقشار مسلمانان الجزایر توسعه یافت و در سال ۱۹۹۰ به پیروزی انتخاباتی نائل شد. حکومت نظامیان الجزایر انتخابات را منحل اعلام کرد و در پنجم ژوئیه ۱۹۹۱ رهبران جبهه نجات اسلامی، شیخ عباس مدنی و معاون ایشان علی بلحاج را دستگیر و به دوازده سال زندان محکوم کردند. مدنی در حال حاضر در اقامت اجباری به سر می برد. در آوریل ۱۹۹۲ جبهه نجات اسلامی نیز منحل اعلام شد.
مأخذ: کتاب سبز الجزایر و بولتن ماهانه وزارت امور خارجه ایران ۱۳۷۵.
[۴] جماعة العلماء فیالنجف الاشرف، تشکلی سیاسی از علمای شیعه در نجف، در سال ۱۳۳۹ ش/ ۱۹۶۰م بود. تغییراتی که عبدالکریم قاسم رئیس جمهور وقت عراق در اجرای برنامه اصلاحات ارضی و قوانین مدنی که مخالف با شرع بودند و تبلیغات گسترده حزب کمونیست برای جذب مردم، به ویژه افراد کم درآمد و نیازمند جامعه و جوانان، با شعار عدالتاجتماعی، و نیرومند شدن جریان ملی گرایی عربی، به ویژه سوسیالیسم ناصری و بعثی در عراق از سوی دیگر، موجب واکنش علمای شیعه و احساس خطر آنان از تضعیف جایگاه اسلام، بر اثر رشد فزاینده ایدئولوژیهای عرفی (سکولار) و ضد دینی، گردید. به همین خاطر گروهی از علما هسته اصلی جماعت را به وجود آوردند و در ۱۳۳۹ش/ ۱۹۶۰م، در سالروز ولادت امام علی (ع)، تأسیس آن را اعلان کردند. بانی اصلی جماعة العلماء، آیت الله سید محسن حکیم بود.
[۵] اَلْأضواءُ الْاسْلامیّة (منتشرشده در سالهای ۱۳۷۹ – ۱۳۸۳ق) مجلهای با رویکرد اسلامی که در نجف منتشر میشد. این نشریه را جماعه العلماء در تقابل با ترویج اندیشههای مارکسیستی منتشر میکردند. محتوای این مجله در راستای اجتماعیکردن آموزههای اسلامی بود. شیخ کاظم الحلفی، مدیر، محمد باقر صدر و محمدمهدی شمسالدین سردبیران و سید محسن حکیم حامی این مجله بودند. این نشریه در فضای عمومی و حوزه علمیه نجف تأثیرگذار بوده و نواندیشی دینی در آن حوزه را تقویت کرد.