تاریخ شفاهی آیت الله محمدعلی تسخیری – جلسه اول

مصاحبه ­کننده:

پژمان عرب – سجاد اسلامیان

۱۵ اردیبهشت ۹۹

مکان: خبرگزاری تقریب

مصاحبه شونده: حاج آقای تسخیری

س: ۱۵ اردیبهشت ماه اولین جلسه تاریخ شفاهی حاج آقای تسخیری، مکان: خبرگزاری تقریب

س: پس ما شروع کنیم ان­شاءالله

ج: بله

س: با اجازتان. حاج آقا ما در خدمت شما هستیم که شما یک معرفی اولیه از خانواده خودتان والدین خودتان داشته­باشید و تولد آنها اگر شما سالشان را اطلاع دارید، شهرشان را می­دانید به ما بگویید که من در ادامه­اش ازتان سوال می­پرسم.

ج: بسم الله الرحمن الرحیم. بنده محمدعلی تسخیری فرزند آیت­الله شیخ علی­اکبر تسخیری. متولد نجف. سال ۱۳۲۳. مرحوم پدرم بعد از درس خواندن در قم و قزوین و رامسر هجرت کردند به نجف و تحصیلاتشان را ادامه دادند تا اینکه در مرحله خارج شاگرد مرحوم آیت­الله العظمی عراقی شدند و تا آخر ادامه دادند با این استاد فرزانه. درس هم می­خواندند نزد مرحوم آیت­الله امامی که داماد مرحوم آیت­الله عراقی بودند و از خانواده امام جمعه اصفهان بودند و در همین مسیر با دختر مرحوم آیت­الله امامی ازدواج کردند و تقریبا مدت ۶۰ سال در نجف ماندند.

س: اطلاع دارید حاج آقا چه سالی رفتند نجف؟ چند سالگی از قم به نجف رفتند؟

ج: من اطلاع ندارم از تفسیرات ولی مرد علم و عمل و تبلیغ بودند سالانه چند ماه از نجف می­آمدند ایران و در شهرهای شمال در مازندران که جای تولدشان بود در شهر رامسر آنجا عرض کنم ۳-۴ ماه می­ماندند برای تبلیغ و این­ها برمی­گشتند به نجف.

س: شما می­دانستید که شغل پدرشان چیست؟ برای شما گفته­بودند ابوی؟

ج: یکم بلندتر

س: شغل پدرشان را شما می­دانستید حاج آقا؟ پدربزرگتان. پدربزرگ به چه کاری مشغول بودند؟

ج: پدربزرگ هم مرد متدین و از علمای یعنی شهرهای کوچک بود و آشیخ محمدحسین تسخیری. این مقدار اطلاع دارم ازشان. بیشتر ندارم اطلاع.

س: آها. مادرشان چی؟ مادربزرگتان؟

ج: مادرم هم عرض کردم دختر مرحوم امامی داماد آقای قاضی عراقی علویه بودند. علویه متدین. اصلا فضای خانواده­مان فضای علم و تدین بود. به طوری که همه فرزندان در فضای علمی رشد کردند. حتی مرحوم ابوی راضی نبودند ما توی مدارس آن وقت ابتدایی حتی مرحله متوسطه بعد از مدتی راضی شدند که من در مدارس شبانه درس بخوانم و بالخصوص در یک مدرسه دینی آنجا به نام منتدی النشر این مدرسه توسط جمعیت منتدی النشر تاسیس شده­بود در راس این جمعیت مرحوم آیت­الله شیخ محمدرضا مظفر صاحب منطق مظفر، اصول مظفر که همه تقریبا کتاب­ها را در عثنی تدریسش در دانشکده فقه این جمعیت ایجاد کرد. دانشکده قوی با اساتید قوی. خودش هم استادشان بود تواضع می­کردند گاهی می­آمدند کلاس اول مدرسه دبستان یا کلاس­های بعدی یک درسی می­دادند. مرد بزرگوار، مجتهد، صاحب اصول مظفری این مقدار تواضع کند نادر است واقعا. ما اتفاقا مسیر ابتدایی را تکمیل کردیم مسیر متوسطه در مدارس شبانه و بعد از تکمیل این من به کلیت­الفقه رفتم. خیلی دانشکده فقه عرض کردم دانشکده قوی دروس حوزوی و دروس جدید فرض کنید روانشناسی، جامعه شناسی یا قوانین وضعی، اساتید می­آمدند از خود حوزه و از مرکز از بغداد و درس می­دادند. تقریبا ۴ سال طول کشید تا بنده لیسانس فقه را از این دانشکده گرفتم.

س: من اجازه دارم برگردم از عقب­تر هم سوال بپرسم؟

ج: بفرمایید.

س: ابوی زمان تولد شما سنشان را می­دانید چقدر بود؟ آن زمان اگر

ج: چی­ بودند؟

س: سنشان را. سنش را می­خواهم دربیارم. زمان تولد شما می­دانید متولد چه سالی بودند؟ ابویتان.

ج: من یادم نیست.

س: زمان تولد شما چند ساله بودند؟ این را یادتان می­آید؟ مثلا گفته باشند؟

ج: دقیقا یادم نمی­آید شاید ۲۵-۲۶. دقیقا نمی­دانم تولد ابوی را

س: درسته. بعد شما فرزند چندم خانواده بودید حاج­آقا؟

ج: فرزند اول خانواده.

س: بعد بقیه اعضای خانواده؟ خواهر و برادر؟

ج: بقیه ما ۲ تا خواهر داشتیم و شاید خودم هم از بس که این­ها زیاد بودند گم می­کنم این­ها را.{خنده} یعنی اگر اسم­هایشان را بخواهم ذکر کنم محمدحسین، که فرزند دوم اینجا آمدند و شهید شدند در جنگ تحمیلی و بعد از آن محمداسماعیل.

س: فاصله­هایشان را یادتان می­آید حاج آقا؟ چندسالشان بود؟

ج: یادم نیست.

س: اشکال ندارد.

ج: خیلی مورد اهتمام واقع نبود. محمداسماعیل که فعلا در آلمان است و بعد از آن همینطوری محمدمهدی، محمدجواد، محمدابراهیم، محمدکاظم، محمدباقر که مرحوم شد در همان جوانی تا محمدابراهیم که آخرش بود.

س: در همان عراق نجف مرحوم شدند؟

ج: همان محمدباقر؟ بله در نجف.

س: به چه علت؟

ج: معلم زده­بود با خط­کش به سرش و دملی در سر ولی در پایین رشد کرده­بود و فشار به مغز آورده بود که سبب فوتشان شد و گفتم آقای محمدمهدی یعنی وقتی که تبعیدمان کردند و به سوی ایران هممان در خدمت انقلاب بودیم. اخوی محمدمهدی رایزن بود در لبنان. اخوی محمدجواد رایزن در چندکشور تانزانیا، اردن. اخوی ابراهیم همین حالا در رایزنی جمهوری اسلامی در بیروت خدمت می­کند و اخوی محمدهادی که من یادش نیاوردم ایشان در سودان رایزن بود و بعدا بعد از رفتن قزافی ایشان رایزن بود در ترابلس. آنجا وقتی که بلبشو شد یک مجموعه تروریستی آنجا ایشان را گرفتند و متاع زیاد برای نجاتش و الا اعدام می­کردند. اخوی محمد {قطع کلام}

س: بعد از قزافی اتفاق افتاد؟

ج: بعد از آن رفت در سوریه رایزن شد اول در سودان رایزن بود. در لیبی رایزن بود و بعد از آن در سوریه. وابسته فرهنگی شد. چونکه زبان­دان بودند اعزام شدند به این مناطق. خلاصه­ای از برادران و خواهران.

س: اسامی خواهران. یکیشان فاطمه است که همسر حاج رضا آیت­الله امینی حسینی یزدی در قم. از اساتید و محققین و دوم مریم که همسر حجت­الاسلام جئودی که فعالیت­های اینجا مختلف. یکی سردبیر مجله الهدی کودکان و ایشان هم تحصیل کرده­بود در مرکز هنری پاریس و لذا هم فیلم­ساز است و هم نقاش است و هم از این قبیل. اخیرا هم چندتا تلویزیون را ایجاد کرد. یکی تلویزیون آفاق که این تلویزیون در اختیار آقای ابواصراع که نخست وزیر عراق بود تقریبا برای چند سال. بعدا یک تلویزیون ایجاد کرد برای ما در مجمع التقریب که تلویزیونی ایجاد کرد به نام وحدت که ما مقدار کمی تهیه می­کردیم. پول. شاید سالانه ۳۰۰ هزار دلار می­دادیم و یگانه تلویزیون وحدوی جهان اسلام بود. خیلی تلویزیون موفقی بود متاسفانه بعد از اینکه من از دبیرکلی خارج شدم و حضرت آیت­الله عراقی آمدند این تلویزیون را بستند به امید یک حرکت رسانه­ای بزرگ ولی متاسفانه نتوانستند با اینکه ۸ سال طول کشید ایشان دبیرکل. نتوانستند یک تلویزیون موفقی وجود بیاورند و تا به حال بعد از تلویزیون وحدت ما تلویزیونی نداشتیم حتی فعالیت­های هنریمان کم شد.

س: یک سوال حاج آقا. شما آن روز­هایی که توی نجف بودید در کدام محله نجف زندگی می­کردید؟

ج: کی؟

س: در کدام محله نجف زندگی می­کردید؟

س: محله­ای که متولد شدید.

ج: در نجف محلاتی بودند محله اماره و محله حويش نجف، محله به قول آن­ها مشراق بود محل شرق (نجف است). یک ۳-۴ تا محله­ای بودند ما در محله هویش و بعد از آن هم توسعه که شد آنجا بودیم ولی زندگیمان در محله هویش و اماره.

س: ویژگی خاصی داشت این محلات که شناخته بشود؟

ج: نه.

س: محلشان؟

ج: ایشان پولی نداشتند به زور تا یک جایی را تهیه می­کرد و می­آمد اینجا هم ۴ماهی یک مبلغی هم می­دادند برای تبلیغ می­آورد برای خانواده یک مبلغی هم ناچیزهم برای خانواده می­گذاشت حالا نمی­دانم این قابل ذکر است؟ گاهی ماهی ۵ تومن می­گذاشت برای والده و چندتا بچه باید با همین ۵ تومن بچرخاند زندگی را.

س: یعنی تنها راه معاش همین تبلیغ بود؟

ج: تبلیغ بود و هیچ راه دیگری {قطع کلام}

س: از پدر و این­ها ارثی یا {قطع کلام}

ج: نه ارثی بود در خود رامسر آن هم چندتایش گرفتند خود قوم و خویش­ها نگذاشتند چیزی برایش باشد.

س: پس از لحاظ معاش در تنگنا بودید؟

ج: شدید. شدید در تنگنا بودیم.

س: خاطره­ای چیزی یادتان می­آید؟

ج: این هم واقعا برای ما سخت بود که می­دیدیم برخی از فرزندان مراجع خانه­های فوق­العاده داشتند این برای ما سخت بود البته خواهر یعنی خاله من خواهر مادر خانم یک استاد بزرگ حوزه بود به نام سیدمحمد گلپایگانی هاشمی. سیدمحمد هم امام جماعت صحن حضرت امیر (س) هم ادیب محترم که شاید شعرش از خود شعرای عرب بهتر بود یادم است که ایشان در یک جشنواره­ای که نجف و کربلا تقسیم کار کرده­بودند. نجف روز ولایت حضرت امیر نه روز ولادت امام حسین. جشن می­گیرد و کربلا روز ولادت حضرت امیر و در آنجا وقتی که شعر مرحوم. البته من نگفتم این سیدمحمد فرزند آیت­الله العظمی گلپایگانی معروف هاشمی که عارف معروف است و شاگرد عرفای ایرانی بودند و از مراجع بزرگی بودند. خلاصه این سیدمحمد ادیب بزرگوار بود خودش شاید سبب شد که ما یک مقدار ذوق ادبی پیدا کنیم و من یک حدود ۲۰-۳۰ قصیده در مناسبت­های مختلف انشا کردم و می­رفتیم به شهرهای دیگر این شعرها را آنجا می­خواندیم و مورد استقبال شده­بود. من چونکه هم ایشان هم استاد در کلیت الفقه مرحوم سیدمصطفی جمال­الدین از شعرای بزرگ عرب یادم است که یک جشنواره­های شعری در بغداد شعرای عرب گرفتند ایشان قصیدشان هم تقریبا چند ده بیت بیشتر حفظ دارم. قصیدشان مورد استقبال. نجف قوی بود در ادب و ادبیات خیلی قوی بود و مرحوم آقای واعدی ایشان ممبری معروف عراق بودند ایشان هم شاعر بودند و یک شعر خیلی جالبی هم در این جشنواره و به هر دوتا این­ها بالاجماع جایزه اولین شعر جشنواره را دادند. نجف پر از ادبا. مرحوم فرطوسی مرحوم شیخ محمدعلی یعقوبی همین مرحوم سیدمحمد جمال. خود واعدی. همین جواهری که تا چندی قبل به رحمت خدا رفتند اول طلبه بودند و شعرش دینی بود ولی متاسفانه بعدش منحرف شد و آدم فاسقی مرد. خدا ان­شاءالله خودش عفو کند. شعری دارد درباره اباعبدالله. خیلی زیبا. آقای جمال­الدین اشعار خیلی زیادی دارد هرچه هست این­ها تشویق کردند که ما شعر بگوییم و یک دیوان شعر دارم صادر شد به نام اوقاف و اعماق منتشر شد در بیروت. شاید نماند نسخه­ای برای ما. یک زندگی ادیبانه­ای هم داشتیم هم فقیرانه بود هم ادیبانه و هم در این اثني درس حوزوی را بعد از کلیت الفقه ادامه دادم و نزد اساتید حوزه درس خواندم مرحوم آشیخ جواد تبریزی که تبعید شد از آنجا به ایران. مرحوم…عرض کنم شیخ صدرای بادکوبه­ای. درس خواندیم کفایه رو مرحوم شیخ مجتبی لنکرانی، ایشان استاد ما بود یکی از اساتیدمان در قم هم الحمدالله زنده هستند آقای سید محمد رجایی اصفهانی. نزد این­ها من درس خواندم سطوح را. البته خود کلیت الفقه بعد از سطوح را درس می­داد مثلا مرحوم شیخ محمدمهدی شمس­الدین درس می­داد آنجا. خود اساتید آنجا هم اساتید قوی {قطع کلام}

س: من این­ها را جز به جز حالا می­پرسم که ویژگی­ها و شخصیت­هایشان اگر چیزی در ذهنتان مانده­است به ما بگویید. حالا من می­توانم از پدر یک کلیاتی بهم گفتید {قطع کلام}

ج: صدایتان یکم بلندتر

س: بلندتر. چشم. بعد از پدر می­خواستم بپرسم اینکه معاش شما را ما فهمیدیم که سخت بوده­است و از راه تبلیغ بوده از طرف خانواده مادر چی؟ حاج خانم {قطع کلام}

ج: نه دیگر اصلا رابطه نداشتیم.

س: چون اصفهانی بودند احتمالا {قطع کلام}

ج: چون به رحمت خدا رفته­بودند قبل از اینکه ما به دنیا بیاییم.

س: آها قبل از اینکه شما به دنیا بیایید به رحمت خدا رفتند!

ج: و با خانواده امامی تاحالا ما هیچ رابطه­ای. نه آنها می­دانند ما کجاییم نه ما می­دانیم. رابطه­ای تا اخیرا حضرت آیت­الله ممدوحی که عضو جامعه مدرسین قم. ایشان یک خاطراتی از خانواده امامی برای من گفتند. ولی رابطه­ای نداشتیم.

س: دلیل خاصی داشته رابطه نداشتید؟

ج: نه. وقتی که ما در عراق هستیم و این­ها در ایران هستند و هر کدام یک مشکلات خودش دارد دیگر به فکر. نه آنها کمک و سوال می­کردند و نه ما اهل کمک {با خنده} و سوال بودیم.

س: یعنی شما دایی و خاله را اصلا آن ایام ندیده­اید؟ کودکی؟

ج: نه ما دایی داریم. داییمان. ۳ تا دایی داشتیم این­ها هم سید بودند. آنها یکیشان سیدجعفر امامی. دوم عرض کنم که سیدمحمود و سوم از بس که با ما مهربان نبود فراموشش کردیم.

س: اینجا تاثیر خودش را گذاشت {باخنده}

ج: این آقا رفت یک خانمی گرفت. همسری گرفت و رفت به امارات و آنجا انکار کرد اصلا شناسنامه ایرانیش را. اسمش را عوض کرد و فامیلش را. همانجا در امارات می­ترسد اگر نامه­ای ما بفرستیم و یا برای ما بفرستد.

س: بعد این­ها شغلشان را سن و سالشان یادتان می­آید؟

ج: ایشان معلم بود.

س: آسیدجعفر؟

ج: نه سیدمحمود. البته حالا بازنشسته شده. ما گاه گاهی کمکی برایش می­فرستیم. هنوز زنده­است.

س: زنده­است؟

ج: بله. یکی دیگه هم سیدصادق ظاهرا.

س: آها اون که فرمودید رفت امارات.

ج: که رفت امارات و سیدجعفر هم کارمند بود نمی­دانم کارمند چی بود که رحمت خدا رفت.

س: بعد حاج آقا این­ها نجف بودند یا ایران بودند؟ آقای امامی خودشان نجف بودند یا ایران بودند؟

ج: این­ ۳ تا دایی­ها نجف بودند بعدا متفرق شدند و بعدا رفتند بغداد و امارات.

س: پس شما در کودکی از این­ها خاطره­ای دارید که می­آمدند و سر می­زدند.

ج: یک خاطراتی

س: همان­ها را اگر بگویید خوشحال می­شویم.

ج: قابل گفتن نیست خاطره­ {قطع کلام}

س: ویژگی­های شخصیتی اگر ازشان یادتان هست

ج: ما هم بچه بودیم آن­ها هم بزرگ بودند خیلی خاطره معینی نداریم ازشان.

س: حاج آقا ابوی وقتی که می­آمدند ایران خانواده باهاشون نمی­آمدند ایران؟

ج: نه بابا پول نداشت{با خنده} خانواده می­ماند نجف. با همین شرایط کمه علما ۲ دینار و ۳ دینار. حالا که دینار هیچ ارزشی  ندارد آن وقت با همین شهریه که داشتند {قطع کلام}

س: خاله­ها که یکی آقای گلپایگانی شوهرخالتون می­شوند.

ج: بله شوهرخالم

س: این یکی از خاله­هاتون. بقیه­شان؟

ج: آسیدمحمد

س: پسرهایشان تبعید شدند بیرون. همین حالا آیت­الله سیدحسن امامی پسربزرگ سیدحسن هاشمی گلپایگانی. حجت الاسلام والمسلمین سیدهاشم هاشمی از شعرای معروف عراق و از اساتید حوزه که حالا یک مرض طولانی دارد و مع‌ذالك در حال مرض درس می­دهد درس­های مکاسب و سیدمحسن هم دارد. سیدجمال دارد. سیدضیا. شهید سیدضیا.

س: کجا شهید شدند؟ ایران یا عراق؟

ج: اینجا در همین جنگ. ایشان می­رفت برای اسیران سخنرانی کند. سخنران عرب. سخنرانی می­کرد. یادم هست که وقتی که ما را دعوت کردند برای سازمان تبلیغات. سازمان تبلیغات تازه تاسیس شده­بود و اتفاقا مرکزیتش در یک اداره­ای از اداره­های آموزش و پرورش در خیابان متفرع از میدان بهارستان. یک خیابانی هست یک ساختمان قدیمی. آنجا مرکز سازمان تبلیغات بود. برای ایجاد حرکت بین­المللی تبلیغی من هم آمدم اتفاقا همین که هم حیاط این سازمان رسیدم دیدم یک ماشینی آورده­بودند که مغز ۳ تا طلبه آنجا پخش بود. یکی از آنها پسرخاله­ام بود آقای سیدضیا هاشمی گلپایگانی و می­دانید این­ها یک خانواده بزرگی هستند مثلا اخوی­های سیدمحمد، سیداحمد، سیدعلی  و سیدحسین. همه­شان البته به رحمت خدا رفته­اند ولی فرزندانشان هستند یکی از فرزندان سیداحمد دکتر هاشمی گلپایگانی است که وزیرآموزش عالی بود و دیگران هم در {قطع کلام}

س: کجا وزیر بودند؟

ج: ایشان وزیرآموزش عالی بود

س: آها. دهه؟

ج: زمان آقای هاشمی ره. و هنوز استاد دانشگاه است و پسران هستند دیگر.

س: این یکی از خاله­ها بودند. همسرشان اسمشان چی بود؟ خاله­تان؟ همسر آقای گلپایگانی هاشمی. خاله‌تان.

ج: آها بسیار خب. علوی فخری.

س: بقیه؟ دیگه خاله داشتید؟

ج: ها؟

س: باز هم خاله داشتید حاج آقا؟

ج: نه همین یک خاله را داشتم.

س: بعد احتمالا ارتباط شما با این خانواده بیشتر بوده؟!

چ: بله دیگر. اصلا خود سیدمحمد پدر حقیقی خانواده هستند. یعنی حتی پدرم باشد ما به اون به عنوان پدر نگاه می­کردیم شخصیت بزرگواری است تقریبا همه کاره مرحوم سیدمحسن حکیم که مرجع معروف نجف و این سید هم بعثی­ها بعد از اينکه اخراج کردند همه فرزندانشان را. تبعید کردند به ایران یا فشار زیاد آوردند بهش با یک مرض چاقی همانجا به رحمت خدا رفتند. امام جماعت {قطع کلام}

س: سالش را یادتان نمی­آید؟

ج: امام جماعت حرم حضرت امیر.

س: صحن امام علی.

ج: و در شعری هم به بعثی­ها خیلی حمله کردند. این­ها منتظر فرصت بودند که وقتی که آمدند سال ۶۳ میلادی. اولین دوره­ای که آمدند و حکومت آن وقت حکومت عبدالسلام عارف. فشار آوردند به این سید و به رحمت خدا رفت.

س: خاطره خاصی از ایشان یادتان می­آید؟

ج: من گفتم ادیب بودند. عالم بودند. در یکی از مقابر نجف درس می­دادند من گاهی می­رفتم برای درسش و خاطرات خیلی شخصی است مربوط به قابل گفتن نیست.

س: توصیه­ای یا یک چیزی که شاخص بوده به خودتان گفته و شما همیشه یادتان مانده­است که ایشان این حرف­ها را بهتان می­زد نکاتی که می­گفت.

ج: ایشان با تشکیلات حزبی مخالف بودند و من تقریبا عضو یکی از تشکیلات حزبی اسلامی نجف، حزب الدعوه بودم که البته خیلی کار سنگینی بود در زمان صدام آدم عضو تشکیلات مخالف و اسلامی باشد چون که آن قانونی صادر کرده­بود هرکس عضو حزب­الدعوه است یا بوده در حزب­الدعوه. همین مستحق اعدام است. و هزاران هزاران اعدام کرد. ما را هم یک حرکتی داشتیم در آنجا. این­ها ما را گرفتند. حرکتمان این بود که ما چند تا طلبه فعال بودیم گفتیم بیاییم نجف را تحریک کنیم که تظاهرات برعلیه بعثی­ها دربیاورند.

س: کی بودند این چند تا همراهانتان کیا بودند این چند نفری که می­گویید؟

ج: آقای آشیخ عبداله لنکرانی پسر استادمان. آقای شیخ مصطفی حرمی ؟؟؟ (نامفهوم ۴۱:۵۴ ) که در قم هستند آنها. دیگران هم بودند من یادم نیست.

س: درسته.

ج: هرچی هست من آمدم برعهده گرفتم شعر عامیانه بدهیم به موکب­هایی که….هیئت­هایی که می­آمدند در صحن حضرت امیر. موکب­های عرب­ها هم با شعر خیلی هماهنگ و هوسه می­کردند می­چرخیدند مشعل­هایی داشتند و دور این مشعل­ها می­چرخیدند و هوسه. ما شعر هوسه­ها را برایشان درست کردیم. خیلی تحریک کننده­بود که این­ها دیگر منفجر شدند و به بعثی­ها…ضد بعثی…. و کلا  از صحن، یک مرکز داشتند، اخراج کردند (خارج شدند)؛ بعد هم می­خواستند بروند حمله کنند به ؟؟؟ (نامفهوم۴۳:۰۰) اصلی یعنی یک درگیری شدیدی بود ما گفتیم که حالا که عرض کنم که نجف را تحریک کردیم احتمالا عراق تحریک بشود. تا بشود از شر این صدام نجات بیابیم البته صدام معاون رئیس جمهور بود. معاون احمد حسن البکر. تحریک شدند و خیلی این­ها رفتند در حرم را بستند. خود بعثی­ها. این­ها هم آمدند به زور درها را باز کردند. میخ­های درها را هم درآوردند.

س: همان بعثی­ها؟

ج: نه خود مردم.

س: بستند در را و این­ها رفتند در را باز کردند

ج: و یعنی اولین عصیان برعلیه صدام همانجا بود.

س: آن شعرهایی که گفتید را چیزی یادتان می­آید حاج­آقا؟

ج: نمی­فهمید چیزی ازش {با خنده} شعرها عربی عامیانه است.

س: حالا بگویید شاید مخاطب عرب فهمید.

س: بگویید حاج آقا ترجمه می­کنیم.

ج: این­ها شعرش این است که ۳ مقطع گفته می­شود و یک مقطع آن هوسه اصلی می­شود حسن ختامش این بود. الهي  بجاه الحيدر و النبي المحمود خدایا به حق حضرت امیر و پیامبر محمود. شافي المحسن. آقاي حکیم برده بودند برای لندن معالجه کند ما به نام آقای حکیم خدایا شفا بده. ؟؟؟ (نامفهوم ۴۵:۰۱) اجازه بده برگردد به بیشه خودش. مثل شیر که به بیشه. عرین می­گویند عربی. همان تا آخر این نوع جاهایی که تحريک کرد. منصورا موالي الحيدر یعنی خداوند کمک می­کند به آن­هایی که موالي حیدر هستند. حالا این یکیشان است. خیلی در رابطه با بعثی­ها یادم است که در اثنا شکنجه بعثی­ها که خیلی شدید بود قاضی گفت یکی از این­ها {با خنده} ما گفتیم یکی از هوسه­ها را بخوان! خواندم، به یک جایی خیلی با بعثی­ها… گفتیم الان ما را می­کشند…همين الان این­ها دارند ما را شکنجه می­دهند وقتی که گفتم یک لفظش را عوض کردم.

س: چی بود؟ {باخنده}

چ: قاضی دارد مي‌گويد، ؟؟؟ (نامفهوم ۴۶:۲۶) یعنی گفتم خدایا خطاب به امام مهدی ؟؟؟ نامفهوم ۴۶:۳۲) صالح. حضرت مهدی یا اباصالح. ؟؟؟ صالح ؟؟؟ (نامفهوم ۴۶:۴۲) یعنی یا حضرت مهدی شمشیرت را از غلاف دربیاور. این جامعه سربازان تو هستند. هذا المجتمع جندي (نامفهوم ۴۷:۰۳) همه این جامعه سربازان. این خیلی تحریک می­کرد. ؟؟؟ (نامفهوم ) یعنی اجازه نده که بعثی­ها سر این مردم را ببرند. اینجا من عوض کردم کلمه بعث را به عدو. ؟؟؟ (نامفهوم ۴۷:۲۷) گفت نه. راستش را بگو. بگو بعث. گفتم بله اين صحیح است. حالا آن هم یک قصه­ای دارد این زندان ما.

س: آن را می­پرسیم با جزئیات. حالا من. خانه آقای گلپایگانی می­رفتید شما؟

ج: این­ها که ما خودمان نمی­توانیم بیاییم بخوانیم خود عرب­ها یک نفر می­رود بلندش می­کند همین­ها را می­خواند و این­ها می­چرخد. ما دادیم به یکی این را بخواند. مواکب با مشعل­هایش خواند وارد صحن شدند خیلی شاید فضای وحدت. آن یکی که خواند اصلا حرکت درآمد کل آن­هایی که توی صحن بودند. این­ها همان شب رفتند آن شخصی که خواند را پیدا کردند گفت من نمی­دانم یکی این را برای ما رساند. گفتش حالا نمی­گویی. بردنش وادی­السلام. وادی­السلام یک مقبره عظیم در نجف است. چون‌که مستحب بود؛ و همان را دراز کردند توی یک قبری و پاشدند و تیراندازی کردند. این تیراندازی گفتند می­گویی یا همین یکی از همین تیرها به مغزت می­خورد؛ گفت نه می‌گویم آمد و این­ها را آورد و نیمه شب این­ها حمله کردند به خانه­مان و ما را گرفتند و صبحش در بدترین وضع فرستادند بغداد. این خودش یک قصه­ای است.

س: با جزئیات ازتان می­پرسیم حاج آقا. می­خواستم بپرسم که اینور از طرف مادر پرسیدیم از طرف پدر عموها و عمه­ها را یادتان می­آید؟ دیده­بودید؟

ج: عموهایی داشتیم در ایران. خیلی رابطه نداشتیم. فقط یک عمه داشتیم آن هم من آمدم ایران و با دخترش ازدواج کردم. دخترعمه من در رامسر. ما اینجا ازدواج کردیم. شاید ۵۰ سال قبل.

س: آها خوب شد پس گفتید. بعد عموها اسمشان را یادتان است؟

ج: عموهایم بله. یکی ابویمان علی­اکبر بود. دوقلویش علی­اصغر بود و یک عموی دیگری هم داشتیم رفت از ذهنم اسمش. این عمویی که رفت اسمش، پسرش علی­حسین است. علی حسین یکی از فرماندهان سپاه بود در رامسر. در جبهه عرض کنم که شهید شد. به این مناسبت ما چندتا شهید از این خانوادمان داریم که اسمشان حسین است.

س: بعد حاج آقا {قطع کلام}

ج: بگویم تکمیل کنم.

س: بفرمایید.

ج: یکی حسین قاسمی که باجناق من است و فرمانده تخریب بود رفت بمبی که توی حرم امام رضا (ع) بود و آورده بودند بیرون را رفت که تفکیک کند این بمب منفجر شد و شهید شد. این باجناق من است. حسین قاسمی و یکی هم همین پسرعمویم است علی حسین تسخیری. یکی پسر دخترخانم است. حسین. حسین. فامیلیش. همین حسین است. همین­طور چندتا شهدا. شهدای خانواده­مان. یکی هم اخویم است.

س: این دخترخالتون که فرزندشان شهید شده، اسمشان چی بودند؟

ج: حسین

س: اسم خود مادرشان. دخترخالتان.

ج: فاطمه. فاطمه بود و همسر یکی از علما در آن محل است. آقای …رفت از ذهنم….

س: عمو چی؟ عمو این ۲ نفرفرمودید.

ج: علی اصغر و یکی دیگر هم رفت از ذهنم. این­ها عموهایم بودند و یک عموی دیگری هم داشتیم که در ارتش بوده در حین تمرین خیلی همکاری نمی­کرد با آن فرمانده گردانشان یعنی آدم باحیایی بود هی سرش را پایین می­کرد. آن هم آمد با شمشیر زد سرش را برید. این هم عموی {قطع کلام}

س: چه زمانی این اتفاق افتاد؟

ج: زمان شاه.

س: رضاخان

ج: رضاخان. آمد همینطور زد دیگران دیگر {باخنده}

س: حساب کار دستشان آمد

ج: حساب خودشان. البته ما آن عمویم را ندیدیم ولی این ۲ تا عموی دیگر را دیدیم.

س: بعد شهید علی­حسین پسر همان عمویی است که اسمشان را یادتان نمی­آید، درسته؟

ج: ها؟

س: شهید علی­حسین

ج: {مکث}

س: همان که یادتان رفته. بعد فامیلی­های آن­ها هم تسخیری بوده؟

ج: آنها هم تسخیری هستند.

س: بعد به چه مناسبت تسخیری بوده؟

ج: ها. حالا آن هم سوالی است جدمان تسخیر جن می­کرد. البته برای اقواض خوب. مریض چی آمدند. یک دعایی می­نوشت برای این­هایی که نیاز دارند و وقتی که آمدند شناسنامه بدهند سوال کردند چه می­کنی؟ به این عنوان تسخیری شد.

س: یعنی خود آشیخ محمدحسین یا پدرشان؟

ج: کی؟

س: پدربزرگتان؟ شیخ محمدحسین؟

ج: محمدحسین بود هم خودش اینکار را داشت هم پدرش. پدر و جد.

س: اسمشان را یادتان است؟

ج: آن پدر را نمی­دانم. شاید. نه دقیقا نمی­دانم.

س: روحانی بودند آشیخ محمدحسین؟

ج: روحانی ده بودند. این­ها.

س: ملا بودند.

ج: برای یک ده چقدر است. یک روحانی که بتواند قرآن و فاتحه را بخواند.

س: بعد مادرشان را یادتان می­آید؟ مادربزرگ پدری را نگفتید.

ج: مادربزرگ پدری را ما ندیدیم ولی قصه زیبایی دارد. قصه­اش شاید باورکردنی نباشد. ما ابویمان عرض کردم می­آمد به رامسر و وقتی که برمی­گشت با خودش یک مقدار برنج می­آورد برای مصرق خانواده. ۲ تا گونی برنج می­آورد. آن شب ابویمان آورد. خدا رحمتش کند. ۲ تا گونی برنج. گذاشته­بودند لم دیوار. ما البته نه پدربزرگمان و نه مادربزرگمان را ندیدیم این­ها رامسر بودند و البته ۳۰ سال قبل به رحمت خدا رفته­بودند.

س: قبل از تولد شما!

ج: نه. قبل از آن واقعه­ای که {قطع کلام}

س: همین واقعه­ای که دارید تعریف می­کنید.

ج: خواهرم کوچک بود. بلند شد گفت من خواب دیدم پدربزرگ و مادربزرگ از رامسر آمده­اند اینجا. خوشحالیم و کف می­زنیم. صبح که شد گفتند ما باید برویم. گفتم هم ما اولین بار است شما را دیده­ایم. گفتند نه ما باید برویم. رفتند. پدربزرگ و مادربزرگ را دیده و خودش ندیده نمی­شناسه. آنها خودشان معرفی کردند آمد گفت قصه­اش را گفت من دیدم پدرم صورتش زرد شد خیلی مضطرب گذشت تا این دختر رفت بیرون. دختر ۵ ساله ۶ ساله.

س: فاطمه خانم یا مریم خانم؟

ج: مریم. رفت بیرون. حاج آقا گفت که شما این مسئله را نگویید به کسی. ولی توی همین ۲ تا گونی استخوان­های پدرم و استخوان­های مادرم. اینجا که بودم رامسر آمدم که مقبره را حفاری کنند می­خواهند پارک درست کنند. زمان شاه. استخوان­ها را می­اندازند توی دریا من شبانه رفتم استخوان­های پدرم و استخوان­های مادرم را هرکدام را در یک کیسه گذاشتم و گذاشتم توی این گونی­ها و آوردم اینجا حالا ما باید برویم و دفنشان کنیم در وادی­السلام. من گفتم سبحان­الله. این یک احساس به عالم آخرت چون یک بدنی که ۳۰ سال است مرده بعد روح دنبالش است و آمده این ۲ تا روح به خواب این بچه باصفا و این را هم گفته. ما هم گفتیم و فردا رفتیم دفنش کردیم توی وادی­السلام. این اسم پدر و مادر واقعا انسان حالا در علم کلام می­گویند انسان در مسیر زندگی­اش آنقدر حوادثی دارد که اگر واقعا عناد نداشته ایمان میاورد به عالم آخرت و لطف الهی. اینجور. این هم قصه باورنکردنی ما بود.

س: خیلی ممنون. خدا رحمتشان کند. توفیقی بوده قسمتشان بوده­است که توی وادی­السلام دفن بشوند.

ج: بله این­ها آمدند ۲ تا قبر درست کردیم و تابلو و این­ها.

س: خاطره­ای چیزی یادشان نمی­آمد که ابوی ازشان تعریف کرده­باشد بگویند قصه­ای گفته­باشند از باباشان که مثلا این ویژگی­های اخلاقی و شخصیتی؟

ج: نه دیگر در خاطرم چیزی نمانده­است.

س: خب حالا داستان خواهر و برادرها. شما احتمالا چون فرزند اول بوده­اید تولدهای بعضی از آن­ها را یادتان است یا ویژگی­های شخصیتی که داشته­اند. اگر آن­ها را هم یادتان می­آید یا اگر از تولد خودتان هم برایتان تعریف کرده­اند به ما بگویید که بهتر است. یعنی علت اسمی که انتخاب کرده­اند محمدعلی {قطع کلام}

ج:  آن معلوم است. ابویمان معلوم است عاشق اهل بیت است. دائما گفت باید همه پسرانم باید اول اسمشان محمد باشد لذا محمدحسین و محمدهادی و محمدباقر و محمدکاظم. کاظممان از آن پاسدارهای قبل از انقلاب بود. قبل از انقلاب می­دویید و کار پاسداری می­کرد بعد از انقلاب هم توی سپاه بود. اسم یاسر بهش دادند. می­گفتند آقای یاسر. آدم خوبی است و متدین است ولی این جوان رفت اولین رفتنش به جبهه یک انفجاری بهش خورد و شکمش تا حالا حدود ۱۷ عمل جراحی کرده. هی می­برند از روده­هایش. {باخنده} اخوی بزرگمان شوخی می­کند باهاش می­گوید تو ظاهرا حتی یک عراقی را تیری نزدی ولی ۱۷ عمل جراحی توی همین بیمارستان ساسان خسارت دادی. آدم ساده­است و فقیر است و مفلس است.

س: بقیه را هم اگر یادتان می­آید {قطع کلام}

ج: نه بقیه خاطرات دیگری هم نمی­ارزد

س: پدر هم اهل علوم غریبه بودند؟

ج: اهل چی؟

س: همانطور که گفتید پدربزرگتان بودند، پدر هم بودند؟

ج: مطلع بود ولی این کار را نمی­کرد. اطلاع داشتند اتفاقا عموی افضلمان همین کار را انجام می­داد. در آنجا رفتم و دیدمش پیرمرد صالح خوبی است و این کار را هم برای دهاتی­ها. یک دعایی می­نویسد برایشان. ولی پدر نه.

س: چیز خاص خارق­العاده­ای هم دیده­بودید از عمو یا مثلا گفته­باشند بهتان که خیلی خاص باشد؟ یا مثلا قصه خاصی که از همین اتفاقات.

ج: نه ولی خب شمالی­ها اکثرا ساده هستند و حوادثی هم از سادگی نشان دارند ولی قابل تعریف نیستند. اگر مجلس خنده­ای باشد این­ها را تعریف می­کنم {باخنده}

س: حالا یادتان می­آید یک نکته­ای بگویید.

ج: نه. آدم­های متدین بودند.

س: بعد پدربرای شما آن قصه­ای که می­آیند قزوین می­روند قم و بعد می­روند نجف تعریف نکرده­اند چیزی؟

ج: نه

س: اساتیدشان را گفته­بودند برای شما؟

ج: اساتید ابوی؟ مرحوم آیت­الله الهیان بود.

س: آقاضیان؟

ج: الهیان. مرحوم عارف بزرگی بود. این هم خلاصه­ای از مرحوم الهیان. آقای الهیان ۹۰ سال است مرده. به رحمت خدا رفته. اخیرا یک تعمیراتی توی کاخ فرج قم یعنی مقبره قم شده. قبر آقای الهیان را چیز شد شکافته شده و خود بدن این مرحوم. مرحوم خیلی بزرگی است. سالم. حتی کفنش هم ضربه نخورده ۹۰ سال به آقا که عرض کردند آقا فرمود مقبره ایشان را بسازید. و یک مقبره موجهی برای ایشان آقا دستور دادند. من اطلاعی نداشتم از این ولی یکی از شاهدان آقای الهیان امام جمعه رامسر بود به رحمت خدا رفت این­ها هم می­خواستند بیایند توی مقبره در کاخ فرج قم دفن شوند آن متولی مقبره گفته­بود باید دفتر اجازه بدهد من با حاج آقای عراقی نماینده آقا صحبت کردم همانجا تلفن کرد و گفت که اجازه بدهید. چون که آقا ساخته­بودند آنجا را با اجازه آقا باید دفن بشود. این هم استادشان آقای الهیان است البته اساتید دیگری هم داشتند.

س: این آقای الهیان قم بودند یا همان نجف استادشان بودند؟

ج: نه الهیان رامسر بودند.

س: خود رامسر همان اولین بار.

ج: بله استاد معروف

س: درست است. بعد قزوین چی؟ از قزوین {قطع کلام}

ج: قزوین هم درس خواندند. نگفته برایم متاسفانه آقایمان کم حرف بود برای ما تعریف نکرد.

س: پس قم هم چیزی نگفتند؟ اساتیدشان در قم؟

ج: از قم  طبیعی شاگرد آقای بروجردی بود. خدا رحمتشان کند. دیگر {قطع کلام}

س: بعد که می­آیند نجف

ج: نجف که می­ایند عرض کردم بعد از گذراندن مرحله‌ي سطوح، مرحله خارج، درس مرحوم آقا ضیاء عراقي. می­دانید که آقای ضیاء عراقی چند تا شاگرد معروفی داشت یکیشان سید عبدالله شيرازي (بود) که در مشهد رحمت خدا رفتند و اصلا شاگردان این ۴ تا مرجعی که اصلا مدار درس نجف بودند یکی آقا ضياء عراقی (بود) یک آشیخ محمدحسين کمپانی اصفهان (بود) یکی مرحوم میرزای نائینی و یکی مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی. این­ها کل چرخ حوزه به گردن این­ها بود و مثلا آقای خوئی شاگرد مرحوم عراقی بود مرحوم علامه طباطبائی شاگرد مرحوم اصفهانی کمپانی بود. همین آشیخ محمدرضا مظفر هم شاگرد مرحوم کمپانی اصفهانی بود.

س: آقای بهجت هم فکر کنم {قطع کلام}

ج: آقای بهجت نمی­دانم شاگرد مرحوم آقای عراقی بوده نمی­دانم. شاگرد یکی از این­ها بوده

س: درست است. بعد آقای امامی داماد آقای عراقی که پدرخانمشان بوده­اند آن هم استاد حوزه بودند دیگر؟

ج: آن هم استاد حوزه بودند عرض کردم که ابوی پیش ایشان درس خواندند و ایشان دیده­بود شیخ خوبی است دخترش را بهش داده.

س: درست است. بعد شما کدام یکی را دیدید؟ شما اصلا آقاضیا عراقی؟

ج: نه ما هیچ­کدام را ندیدیم.

س: سنتان. بعد آقای امامی را که گفتید

ج: ها

س: آقای امامی هم قبل از اینکه شما به دنیا بیایید فوت شدند؟

ج: ندیدم. فقط من یادم است توی بچه کوچک بودم و سال عراقی با همان میلادی بود ۱۹۴۴ تشییع مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی بود در نجف. من بچه بودم با ابویم توی تشییع. یعنی یادتان می­آید تشییعش را؟

ج: بله.

س: خب شما متولد ۱۳۲۳ هستید این یعنی همین ۴۴ می­شود پس یکم جلوتر می­شود.

ج: نه همان ۴۴.

س: ۲۱ سال تفاوت می­کند. درست است. بعد از مادربزرگ مادریتان چی؟ همسر آقای امامی؟

ج: ایشان علویه محترمی بودند و تا وقتی که ما عراق بودیم ایشان با نشاط بود و خیلی محبت داشت وقتی که آمدیم که دیگر خبر قطع شد.

س: اسمشان چی بود حاج آقا؟

ج: یادم نیست.

س: خاطره­ای یا قصه­ای چیزی ازشان یادتان نمی­آید که؟

ج: نه. زن محترمه­ای علویه هم بود. خوب بود.

س: مستقل زندگی می­کردند یا با شما بودند؟

ج: ها؟

س: خودشان مستقل زندگی می­کردند؟

ج: نه نه.

س: یعنی بعدش با شما که زندگی نکردند؟

ج: نه با ما زندگی نکردند.

س: بعد شما خانه آنها هم احتمالا می­رفتید دیگر نجف؟

ج: می­رفتیم محبت داشتن به ما. خیلی عمرشان طولانی بود تا آمدیم اینجا بعد از چندسال تا شنیدیم به رحمت خدا رفتند.

س: شما چی صداشون می­کردید؟ یادتان هست؟

ج: ها؟

س: چی صدایشان می­کردید یادتان می­آید؟

ج: بی­بی می‌گفتیم.

س: بی­بی می­گفتید! بعد خب حالا اگر از فضای خانه­تان هم اگر چیزی یادتان می­آید که خانه چه مدلی بود؟ چند متر بود؟ اگر یادتان می­آید.

ج: فضای سختی داشت ابوی. به بچه­ها می­گفت شما می­توانید از این خانه تا این حرم اگر یک­ روز رفتیم تا مثلا یک بازاری یا یک کوچه­ای آن­وقت یک عقاب و کیفر شدیدی {باخنده}{قطع کلام}

س: {باخنده} مثلا چیکار می­کردند حاج­آقا؟

ج: حتی ما را دراز کرده­بود سر ببرد.

س: {خنده}

ج: چون مواظب بود توی فضای نجف، فضای معقولی نبود بعضی از این دهاتی­های عرب دین نداشتند خیلی مواظب بود در این زمینه. ما را برده­بود پیش، بچه که بودیم یک ملا. ملای خانم. قرآن می­خواندیم. بعدا یک ملای مرد مجددا قرآن را ختم کردیم. خیلی فضای دینی سختی بود.

س: یادتان نمی­آید آن خانمی که. قبلا هم گفتید یک خانم صالحه­ای بود اسمشان را یادتان نمی­آید؟ تعلیمات دینی بهتان می­گفت.

ج: همین خانم بود

س: اسمشان را یادتان نمی­آید؟

ج: نه یادم نیست.

س: آقای علایی را که اسم بردید.

ج: آقای کی؟

س: علایی. که آموزش قرآن بهتان می­دادند.

ج: اسمش چی است؟

س: اسم کوچکشان را نگفتید. گفتید در محضر آقای علایی بودم که آموزش قرآن را باهاشان کار کردم. یک دور ختم قرآن باهاشون کردیم.

ج: من اسمشان را یادم ندارم

س: فاصله خانه تا حرم چقدر بود حاج­آقا؟

ج: ها؟

س: فاصله خانه تا حرم؟

ج: فاصله خانه تا حرم. خیلی نبود. ۱۰ دقیقه. می­آمدیم تا حرم. البته خانه­ها مختلف بود. می­آمدیم حرم. ایشان گفتم یک دفعه گفتم امروز پسرت را دیدم در آن بازار دارد راه می­رود. مصیبت بود. {باخنده}

س: {خنده} همچین چیزی داشتید که یکی برود خبر بدهد؟ یا نه؟

ج: نه آنها هدفی نداشت. پسرت را دیدم آنجا.

س: خود شما رفته­بودید؟

ج: بله. من نمی­دانم برای چی رفته­بودم.

س: بعد آمدید خانه چی شد؟

ج: اوه همین دیگر. حتی آن مسئله کشتن مطرح شد. {با خنده}

س: {خنده}

ج: گفتم بهتان خیلی مواظب بود اجازه نمی­داد مدارس دولتی برویم. ابدا.

س: بیشتر به خاطر آن چیز فرهنگی بود یا؟ {قطع کلام}

ج: آن مسئله فرهنگی بود.

س: فرهنگی بود؟

ج: وقتی که ؟؟؟ (نامفهوم۱:۱۶:۰۸) مرحوم مظفر اجازه داد تا رفتیم.

س: مدرسه رفتید. یعنی شما ۷ سالگی مدرسه رفتید یا نه؟ یا یک زمانی گذشت بعد مدرسه رفتید؟

ج: شاید ۷ سالگی بود.

س: شاید ۷ سالگی. بعد خانه حیاط داشت؟ فضای فیزیکی خانه را بگویید.

ج: خانه خودمان؟

س: بله بله.

ج: مختلف بود. بعضی از خانه­ها خیلی کوچک. بعضی از خانه­ها یک کمی بزرگتر. بعضی­ها اجاره­ای بود بعضی­ها ملکی بود. مختلف بود.

س: آها یعنی شما در آن سال­ها چندین بار جابه­جا می­شدید؟

ج: بله

س: یعنی خانه­های مختلف جابه­جا می­شدید. بعد هیچ­کدام از خانه­ها را یادتان هست که بیشتر ماندید یا خاطره­ای ازش داشته باشید؟ از توی آن خانه؟ با اعضای آن خانه؟

ج: یادم نمی­آید.

س: یادتان نیست.

ج: می­دانی ما سال چند آمدیم؟ ما سال ۵۱ آمدیم ایران. تبعیدمان کردند. یعنی الان ۹۹ است دیگر نه؟

س: بله. ۴۰ سال پیش

ج: حدود ۵۰ سال پیش آمدیم تازه. غیر از اینکه آنجا ۲۵ سال

س: ۲۵-۲۶ سال آنجا بودید. بعد پدر بیشتر اهل فقه بودند یا نه علوم دیگر مثل فلسفه و عرفان هم بودند؟

ج: نه اهل فقه بود. اصول. حوزه عراقی اهل فلسفه نیست. اگر مرحوم کمپانی باشد نه. اهل فلسفه بود. ولی آقای عراقی نابغه فقه بود. آدم می­خواند کتابش را می­فهمد چه عظمتی داشت.

س: برایتان نگفته بودند؟ شما هم صحبتی نکرده­بودید که آیا دلیلی دارد فلسفه؟ اصلا از این صحبت­ها با هم نداشتید؟

ج: نه نه.

س: بعد از آقای علایی خاطره­ای چیزی یادتان نمی­آید که پیشش قرآن {قطع کلام}

ج: علایی. من یادم نیست علایی. کی نقل کرده علایی؟

س: در مکتب­خانه آقای علایی تحصیلات ابتدایی و آموزش قرآن را.

ج: نمی­دانم علایی را من گفته­ام یا نه

س: خودتان در یک مصاحبه­ای. بله. گفته­بودید. {قطع کلام}

ج: مکتب­خانه داشت؟

س: گفته­بودید آقای معروف تعلیمات ما را به عهده داشت و مسائل ابتدایی را در مکتب­خانه قرآن نزد ایشان.

ج: مکتب­خانه قرآن داشت؟

س: بله.

ج: کل قرآن را ختم کردیم و آدم خیلی واردی بود در آن موقع.

س: پس آقای علایی نه. بعد خانمی که باز. با آن خانم که کار می­کردید تعلیمات دینی داشت. آن هم که خاطره خاصی ازشان یادتان نمی­آید؟

ج: پیرزن بود. پیرزنی بود. درس می­داد به ما. ما هم بچه ۴ ساله ۵ ساله.

س: عراقی بود؟ مال خود نجف بود؟

ج: آره عراقی بود.

س: آقای علایی چی؟ آن؟

ج: علایی نمی­دانم من گفتم که.

س: بعد آن بازی­هایی که در آن ایام کودکی می­کردید، یادتان می­آید در نجف؟

ج: ما اهل بازی نبودیم. {با خنده}

س: {خنده}

ج: واقعا ما نمی­ذاشتن بریم بازی. بزرگ که شدیم گاه­گاهی می­رفتیم برای مسابقات فوتبال. آن­ها فوتبال داشتند.

س: چه سنی یعنی؟ بزرگ شدید یعنی چه سالی؟ چه سنی داشتید؟

ج: ۱۰-۱۲ سال

س: قبلش یعنی هیچ بازی در کودکی انجام نمی­دادید؟ بیایید توی کوچه با بچه­ها بازی بکنید؟

ج: نه. بازی نبود.

س: با اخوی­ها بازی نمی­کردید در خانه؟

ج: بازی نبود. آقا برای اینکه بدانید چقدر سخت بود وضعمان بزرگ هم که شدم ۱۶ ساله ۱۷ ساله هر وقت خلقم تنگ می­شد می­رفتیم غسال­خانه یک چندتا مرده را می­دیدیم همه می­آوردند عبرت می­گرفتیم برمی­گشتیم منزل. اینجوری حالت سختی آن هم در اثر فشار ابوی خدا رحمتش کند.

س: خدا رحمتش کند. یعنی جدی جدی تقید داشتند که زیاد به امورات دیگر نگذرانید؟

ج: بله. مواظب. چون که نبودند بیچاره. ۴ ماه می­رفت و برمی­گردند مواظب بچه­ها بود. گفتم یکی از بچه­هایمان عمان است. این از بس که بهش فشار آورد فرار کرد از عراق رفت عمان تا حالا. آنجا ازدواج کرد با همان ازدواج هم با زن مسیحی. دیگر دینی مینی نمانده­است.

س: اسمش را گفتید بهمان حاج­آقا؟

ج: اسماعیل. محمد اسماعیل. در مونیخ است.

س: شما ایشان را دیده­اید بعدها؟

ج: بله من یکبار رفتم آنجا. تبلیغ رفتم. رفتم سربزنم به همین آقای شهیدی که رئیس بنیاد شهید. آنجا نماینده­بود توی مونیخ. رفتم دیدم آنجا. زد به سرم که ببینم کجاست. همین که رفتیم گفتیم به اپراتور. اسمش را دادیم. رسما برای ما درآورد صحبت کردیم.

س: رفتید حضوری هم دیدینش؟

ج: حضوری هم دیدمش.

س: بعد زبانی که توی خانواده باهم صحبت می­کردید، عربی بود فارسی بود باهم؟

ج: {باخنده} مخلوط. ابوی فارسی حرف می­زد والده از آن اصفهانی­هایی که هجرت کردند ۳۰۰-۴۰۰ سال قبل به نجف. به عراق. آن حرف فارسی می­زد این عربی جواب می­ده ماهم دوتا با هرکدام یک چیز صحبت می­کردیم. {باخنده}

س: بعد مادر خودشان فارسی هم که {قطع کلام}

ج: فارسی می­فهمید ولی نمی­توانست حرف بزند.

س: آها

ج: ابوی هم عربی­شان درست نبود تا ۶۰ سال که به رحمت رفت. من یادم است که یک­روز حالا این خاطرات مال شاید.(خنده) یک روز رفتیم طلبه شده­بودم رفتیم پیش مرحوم شیخ صدرای بادکوبه­ای. امتحان بدهیم. از من گفت که حاضری؟ اشاره کردم. گفت درآورد مکاسب را صفحه ؟؟؟ (نامفهوم) گفت بخوان. گفتمش عربی. گفت آره. من هم گرفتم عربی شرح دادم این صفحه گفت آفرین. خیلی خوب. از لبنانی گفتم نه از ایران. ایران گفتم مازندارن. گفت فرزند کی هستی؟ گفتم ابویم آ شیخ علی­اکبر تنکابنی رامسری است. آن­وقت نام قبلی­اش بود. گفت آشیخ بگویم خدا چه کندت تو گولم زدی. من خیال کردم لبنانی است بابات ۶۰ سال است عربی بلد نیست تو برای من عربی. {با خنده} خدا رحمتش کند. ۲ دینار برای من نوشت.

س: همدیگر را یادتان می­آید چه صدا می­زدند درخانه؟ موقعی که همدیگر را خطاب قرار می­دادند والده و ابوی باهم؟

ج: نه هرکدام به نام والد یا والده ولی هرکدام به تناسب خودش فارسی یا عربی.

س: آها اسم همدیگر را صدا می­زدند. ما لذا نه فارسیمان خوب بود نه عربیمان خوب{باخنده} فقط ما چون که رفتیم شعر و ادبیات… من می­ترسم این حرف­ها ارزش ضبط نداشته باشد.

س: همه ی این‌ها جذاب است. نه به شدت این­ها مهم است. خیلی از بزرگان ما این بخش­های زندگی­شان چیزتر است. مهم­تر و جذاب­تر و درس­آموزتر است. رابطه­شان را باهم چطوری بود؟ رابطه حالا چه عاطفی {قطع کلام}

ج: خوب بود خیلی خوب بود. خود برادرها باهم پدر با. رابطه­مان فضای عاطفی­اش خوب بود.

س: مادر اگر مثلا پدر را می­خواست تکریم کند یا احترام کند توصیف خاصی یا چیز خاصی داشت که یادتان باشد؟

ج: من شجاری، نقاری، نفاقی یادم نیست. هم مادر احترام داشت هم پدر احترام داشت.

س: هیچ چیزی یادتان مانده­است که بگویید مثلا یک تصویر از همان باشد که بگویید به خاطر این یادم مانده­ که این­ها به همین دلیل چقدر احترام هم را نگه می­داشتند یا نوع رابطه یا عاطفه­شان چطوری بوده؟

ج: نه.

س: درست است.

ج: ساعت چی است؟

ناشناس: یک ربع به ۵.

س: اگر خسته شدید آخرش {قطع کلام}

ج: آخرش

س: اگر خسته شدید ما زودتر می­توانیم برویم.

ج: نه برای دفعه دیگر یک وقتی بگذاریم مناسب­تر باشد

س: چشم.

ج: منزل شما کجا تشریف دارید؟

س: حاج­آقا من بعثه هستم ولی اینجا در مجموعه هم خدمتتان می­رسم.

ج: تشریف میاورید؟

س: بله بله خدمتتان می­رسم

ج: اگر بشود شماره تلفن

س: بله بله حاج آقا هماهنگ می­کنیم چشم. هروقت برای شما مناسب بود که خسته هم نشوید

س: حاج آقا حالا ما می­توانیم استپ بزنیم. هیچ چیزی نداریم. ادامه­اش را بگذاریم جلسه بعد

ج: من می­خواهم نجف را ختم کنیم.

س: نجف الان تمام نمی­شود چون الان شما هنوز وارد تحصیلاتتان نشده­اید یعنی خیلی مباحث. بعد بعضی از مباحثی که جنابعالی می­فرمایید حتی راجع به خودتان هم نیست راجع به علما و شخصیت­ها خیلی هم ارزشمند است و این نکاتی که می­فرمایید لذا آقایون این تکه­هایش را هم استفاده می­کنند مثلا این توصیفی که شما راجع به ؟؟؟ (نامفهوم ۱:۲۸:۳۵) فرمودید اتفاق­هایی که آنجا افتاد. تاسیس دانشکده­ای که هم علوم سنتی را داشت و هم علوم جدید. این اتفاقی که در حوزه افتاد و این نقشی که مرحوم مظفر داشت در این نوگرایی و بازشدن {قطع کلام}

ج: ارتباط ما با آقای صدری دنیای {قطع کلام}

س: بله خیلی است. همه را گذاشتیم بپرسیم

س: در حقیقت خیلی تاثیرگذار است. الان شما هم نکته­ای را درباره زبان فرمودید. حضرت عالی یکی از توفیقاتی که خداوند به شما عنایت فرمودنداین توفیقتان در مجال ادب است و شاخص بودن شماست؛ این برگشت می­کند بخشیش به فضایی که در خانواده بودید و این الحمدالله یک فضای مقبولیت عالمی برای شما ایجاد کرده­است. الحمدالله به لطف الهی است. ما شاکریم و دعاگوی جنابعالی.

ج: نتیجه این تحصیلات، زبان شاید بیش از ۸۰۰ اجلاس بین­المللی نماینده ایران بودیم.

س: حاج آقا ماجایی نشده که برویم حتی گاهی اوقات در بعضی از روستاهای کشورهای مختلف گاهی اوقات بعضی از افراد که من اصلا گمان نمی­کنم که ایران را بشناسند به حضرت عالی سلام رسانده­اند پرسیده­اند حاج آقای تسخیری چطورند؟ من تعجب کردم که عالمی که توی مثلا فلان روستا در بنگلادش توی تایلند است یا آفریقای جنوبی هست حاج آقای تسخیری را کاملا می­شناسد و ابلاغ سلام هم کرد گفت من فلان وقت خدمت ایشان بودم. این فضل الهی است.

  ج: خدمت کوچکی به انقلاب کردیم با این زبان و آن اطلاعات کمی که داشتیم.

س: حاج آقا الحمدالله همه جا فضل حضرت عالی در عرصه بین­الملل باعث شده که یک آبرو و افتخاری هم برای جمهوری اسلامی هم مکتب اهل بیت. ان‌شاءالله حتما همینطور است. یعنی بسیاری از بزرگان اهل سنت همین که اسم حضرت عالی می­آید ندیدم کسی تمام قد احترام نکند به فضل حضرت عالی و توفیقات حضرت عالی که الحمدالله داشتید لذا این نکاتی که شما می­فرمایید برای دوستان ما تک تک نکته­هایش تا وقتی که شما خسته نشده­اید و زمانتان می­گذارد برای ما گنجینه است. ما طلبه ها که یاد می‌گیریم.

ج: یک ادیت باید بکنید.

س: بله بله همه این­ها. بعد مخاطبین این را هم مخاطب جهانی گذاشته­ایم یعنی حتی انسان­های زیادی علمای زیادی بزرگان زیادی می­تواند این بخش­ها را چندین بخش باشد یعنی خروجی­های متعدد باشد.

ج: مسئله درس من تا حدی {قطع کلام}

س: یعنی این مدرسه و دانشگاه شما را بعدا باز کنید یعنی اصلا خیلی چیز است یعنی تفاوتی است کسی اصلا فکرش را نمی­کند در آن زمان روانشناسی و جامعه شناسی در نجف انقدر جدی {قطع کلام}

ج: در کلیه الفقه من اصلا ما اینجوری ببینید بزرگترین حقوق­دان عرب مرحوم صنحوری است. صاحب الوسیط و کتاب مصادرالحق. این الوسیط ۱۲ جلد است از این جلدهای رحلی. این صاحبش صنحوری که گاهی آقای صدر اصلا نقل می­کردند و احترام می­گذاشتند که این­ها را ما در کلیت الفقه یک استاد آمد البته بعضی­هایش را درس داد و مهمترین نظریه­ای که درس داد نظریه التزام است. فرق بین فقه اسلامی و فقه وضعی همین بعضی از فروعات این نظریه التزام یک دوره­ای بود در آنجا.

س: حاج آقا مثلا حوزه­های مسائل سیاسی که بهش اشاره فرمودید در خصوص بعث و توفیقاتی که آن موقع حزب­الدعوه داشت و حضور علما در حزب الدعوه آن زمان و برکاتی که داشت{قطع کلام}

ج: یعنی ما بیشتر چون که آقای صدر رئیس بود آقای صدر هم استادمان بود حتی به آقای خوئی حتی شنیدم گفتند که آخه آقای صدر شاگرد داشت تا حالا هم هروقت یادش می‌کرد می­گویند السیدالاستاد. گفتنش که این سید، حزب تاسیس کرده است. {باخنده} مرحوم آقای خوئی گفت من عضو آن حزب هستم! خیلی احترام می­گذاشت و خود آقای صدر هم احترام می­گذاشت و گاهی هم می­رفت با خود آقای خوئی؛ این جوان است و آقای خوئی با آن عظمت . آقای صدر می­دانید ۴۷ ساله اعدام شد. وقتی که آقازاده­شان مرحوم شد. ساعت چند است {باخنده}

س: نه حاج آقا ۱ ساعت است

ج: گفت که مرحوم شد آقای خوئی پسرشان فاضل بود تصادف کرد رفت پیش آقای خوئی و عرض کرد که آقا! استاد! خیلی ناراحتم انسان به طبعش پرواز الی الله. یا ایها الانسان انک کاد الی رب فملاقیح. طبعش فرار است ولی چندتا طناب هستند که آن را نگه می­دارند توی زمین. یکی از این طناب­ها زینت­های زندگی است. یکی از طناب­ها پسرها. شما فقدان این پسر به عنوان بریدن این طنابی که شما تبعید کرده­اید به زمین به این دید نگاه کنید. خدا رحمت کند. آقای صدر تایید کرد. آقای خوئی تایید کرد.

س: حاج آقا خیلی زحمت کشدید دستتان درد نکند. لطف کردید.

ج: خداحافظ