تاریخ شفاهی آیت الله محمدعلی تسخیری – جلسه دوم

مصاحبه کننده

پژمان عرب- سجاد اسلامیان

جلسه دوم مورخ: ۲۲ اردیبهشت ۹۹

بسم الله الرحمن الرحیم

س: حاج آقا با اجازتون من شروع می­کنم.

ج: بله.

س: شما از جلسه قبل حاج­آقا چیزی یادتان نیامد که مثلا نکته­ای گفته باشید بعد بهش فکر کرده باشید و چیزی یادتان آمده باشد نسبت به خانواده و والدین.

ج: نه.

س: ما جلسه قبل در مورد پدربزرگ و مادربزرگ از هر دوطرف و همچنین پدر و مادر مرور کردیم خاطراتی را که شما گفتید. اخوی­های گرامی صحبت شد. عمو دایی اگر بودند خاطره­ای چیزی یادتان می­آمد تا آمدیم جلوتر. تا اول چیز رسیدیم تا اول اینکه شما می­خواستید وارد مدرسه بشود. آن آقای علایی را هم یادتان نیامد کسی بوده یا نه؟

ج: نه

س: نه درسته. بعد یک یک چند تا از نکته­ای که من بعد رفتم مصاحبه را دیدم از قبل مانده­بود من این­ها را می­پرسم که بعد می­رویم وارد دوران مدرسه می­شویم. توی خانه در مورد کارها و فعالیت­هایی که مادر می­کردند چیزی یادتان می­آید؟ مدل فعالیت­ها و جنس کارهایی که می­کردند بغیر از تربیت فرزندان کار خاص دیگری انجام می­دادند؟ کاری شبیه مثلا قالیبافی، لبس مثلا، خیاطی از این جنس کارهایی که خانم­ها توی خانه می­کنند. از این جنس کارها والده انجام می­دادند یا نه؟

ج: بسم الله الرحمن الرحیم. من یادم نیست که کار خاصی علویه که والده بود انجام می­دادند یعنی یک خانم محترم متدین معمولی بودند و چیزی خارج از خانم­های معمول خانه­دار نداشتند.

س: پس یک چیز خاصی که مثلا یک فن یا یک حوزه تخصصی کاری انجام می­دادند مثل خیاطی یا چیز دیگری انجام نمی­دادند.

ج: نه.

س: درسته. بعد اینکه خودتان تا قبل از اینکه مدرسه بروید تجربه سفر داشتید که یادتان بیاید توی کودکی؟ چه کربلا یا شهرهای دیگر که توی ذهنتان مانده باشد خاطره خاصی ازش.

ج: توی ذهنش چیزی نمانده­است از سفرهای کودکی.

س: آیا بوده­است که خانواده سفر داشته­باشند که شما همراهشان رفته باشید؟

ج: نه فقط در ۸ سالگی ما با ابوی از نجف آمدیم به رامسر و مدتی با مرحوم ابوی بودم و گاهی سفرهای به دهات کوهستانی می­رفتیم یادم است که من سوار قاطر می­شدم و خود ایشان پیاده می­رفتیم برای منطقه جواهرده رامسر و گاهی به مناطق اشکورات می­رفتیم ولی خاطره بخصوصی ندارم از این سفرها.

س: بعد این اولین تجربه­ای بود که شما داشتید که آمده­بودید ایران. درسته؟

ج: بله.

س: بعد تفاوت داشت با عراق که خیلی حتی اقلیمش بعد رفته­بودید یک جای سرسبز.

ج: بله فرق بود ولی خب من هنوز کودک ۸ ساله بودم چیزی در خاطرم نمانده.

س: بعد شما اینجا آمدید احتمالا خانه عمه­ها و عموها بردند شما را؟

ج: قوم و خویش­ها بودیم.

س: پس برخوردهایشان چیزی یادتان نمی­آید؟

ج: نه

س: درسته. بعد خب اگر اجازه بدهید برویم وارد دوران مدرسه بشویم.

ج: بله.

س: درسته. ها آن سفری که شما ایران آمدید فارسی صحبت می­کردید؟ یا عربی؟ آن سفری که ۸ ساله بودید مشکلی نداشتید؟

ج: فارسیمان شکسته بود. بیشتر صحبتمان عربی بود ولی اینجا خب آن هم فارسی اینطوری نیست که محیط مافارسی یاد بدهد. محیط عربی یاد می­داد.

س: بعد این سفر که آمدید با پدر رامسر مشکلی نداشتید؟

ج: بهتر شد. یعنی زبان فارسیمان بهتر شد و من چیزی در خاطرم نیست از آن سفر

س: خود پدر با شما فارسی صحبت می­کرد یا؟ {قطع کلام}

ج: بله فارسی.

س: شما هم فارسی صحبت می­کردید؟

ج: ما هم گاهی فارسی گاهی عربی.

س: درسته. بعد چند وقت بود این سفری که آمدید رامسر زمان برد؟

ج: من یادم نیست چقدر زمان طول کشید. ولی یادم هست که رفتیم به مناطق مختلف رامسر که عرض کردم شهر جواهرده بود آنجا مدتی بودیم اشکورات که منطقه چابکسر. این مناطق رفتیم.

س: بعد وسیله، آن وسیله حمل و نقلی که آمدید یادتان می­آید با چه وسیله­ای  از عراق آمدید ایران؟ آیا اول رفتید قم یا نه بعدا رفتید؟ چیزی یادتان نمی­آید؟

ج: نه ما مستقیم آمدیم رامسر. ماشین بود دیگر از عراق ماشین به تهران و از تهران به رامسر بود.

س: برگشت هم مستقیم برگشتید؟

ج: برگشت هم همینطور.

س: احتمالا سفر تبلیغی پدر بوده؟

ج: اول سفر تبلیغی پدر بود و من هم همراهش بودم.

س: ماهش محرم بود رمضان بود؟ یادتان نیست؟

ج: یادم نمیاد.

س: یادتان نمی­آید. بعد اینکه پس سفری که قبل از توی دوران کودکی بود تنها سفری که بود این بود.

ج: همین سفر بود که به ایران شد و سفرهای دیگر یادم نیست انجام گرفته باشد یا نه.

س: بعد کربلا چی؟ مثلا برنامه نداشتید؟ {قطع کلام}

ج: کربلا چرا.

س: اولین باری که رفتید؟

ج: نجفی­ها می­روند حداقل شب جمعه خیلی از خانواده­ها می­رفتند. به زیارت اباعبداله (س) ولی آنها را هم یادم نیست.

س: اولین باری که مشرف شدید یادتان نمی­آید؟

ج: نه.

س: توی همان کودکی بوده احتمالا؟

ج: بله.

س: بعد مدرسه که شما آن موقع که پیش دبستانی نبود در نجف.

ج: نه

س: مستقیم از کلاس اول شروع می­شد؟

ج: کلاس اول ابتدایی.

س: خب از مدرسه یک خورده برای ما می­­گویید شما که من از داخلش سوال بپرسم. از معلمی که کلاس اول داشتید. خود مدرسه. فضایش چه شکلی بود. سیستم آموزشیش چه مدلی بود.

ج: مدرسه ما مدرسه ممتدی النشر بود که رئیس این جمعیت هم مرحوم شیخ محمدرضا مظفر بود. اسطوره تواضع بود این آیت­اله بود و متواضع. معروف بود بین ماها که هیچکس نمی­تواند سبقت بگیرد به ایشان به سلام. حتی سلام به کودکان. یکی از علامت­های تواضعش با اینکه مرد بزرگواری، عالم، مجتهد، مولف اصول و منطق و ولی گاهی می­آمد کلاس اول ابتدایی و یک درسی می­داد و احترام خاصی همه شاگردان به اییشان بود و ماهم همان طبق روال عادی ممتدی النشر را گذراندیم. با اساتید آن وقت که به طور کامل این­ها که می­آمدند اکثرا عصا به دست می­آمدند که اگر که یکی شیطونی کرد یک بچه همانجا می­زدند کف دستش و حتی بچه­ها شوخی می­کردند روی عصای بعضی از اساتید و فضا فضای دینی بود به طور کامل.

س: اون شوخی که می­گفتید شوخیشون چی بود حاج آقا؟

ج: عصایش زرد بود. می­گفتن مواظب باش مبتلای عصای زرد نشی. آنجا بین بچه­ها بود.

س: واقعا عصا بود یا ترکه بود؟

ج: نه نه عصا بود که با یک عرض ۳-۴ تا انگشت بود که می­زد خیلی خوب درد می­کرد. {با خنده}

س: {با خنده} سن اساتید بالا بود که با عصا می­آمدند یا فقط جهت تنبیه می­آوردند؟

ج: نه بزرگ بودند.

س: بزرگ بودند؟ بعد شما خودتان چند سالگی رفتید مدرسه؟

ج: همان مسیر عادی را طی کردم.

س: یعنی ۷ سالتان بود؟

ج: ۷ سال. ماندیم تا کلاس شش ابتدایی و بعدا مرحله مدرسه متوسطه و مرحله بعدی آنجا می­گفتند اِعدادیه. آنجا در یک مدرسه شبانه دیگر می­رفتیم.

س: بعد معلم کلاس اولتان را یادتان هست حاج آقا؟ اسمشان را؟

ج: یادم نیست.

س: روحانی بودن یا ؟

ج: نه مکلا بودن.

س: تمام معلم­های مقطع آن ۶ سال مکلا بودند؟

ج: نه بعضا معمم هم بودند. بعضی­ها حتی این عبای عربی می­پوشیدند. اینجوری.

س: کلاس اول یادتان می­آید تعداد این بچه­هایی که داخل کلاس بودید جمعیتتان چند نفر بودند؟ کلاس­ها چند نفره بود؟

ج: شاید گاهی به ۴۰-۵۰ تا می­رسید.

س: ۴۰-۵۰ تا. بعد چندتا کلاس اول بودید؟ یکدانه بودید؟

ج: یک دانه بودیم.

س: بعد مدرسه را یادتان می­آید فضایش چه شکلی بود؟ چند تا کلاس داشت؟ محیطش چه شکلی بود؟

ج: خانه ساختمان قدیمی بود. خانه بود. یک خانه­ای این­ها مدرسه درست کرده بودند و دیگر خاطراتی قابل ذکر نبود.

س: بعد شما دوره چندم مدرسه بودید؟ شما جز اولین دانش­آموزانش بودید یا نه قبل از شما راه افتاده­بود؟

ج: احتمالا قبل از ما هم بوده.

س: قبل از شما هم بوده. بعد هیچ­کدام از اساتیدتان را در آن مقطع ۶ سال یادتان نمی­آید؟

ج: یادم نیست.

س: یادتان نمی­آید. بعد درس­ها چی؟ چه درس­هایی بهتان می­گفتند حاج آقا؟

ج: درس­ها. آنجا درس­های قرائت داشتند. متونی میاوردند. البته نه در کلاس سطح اول. در کلاس شاید کلاس سوم بود. قرائت بود. عرض کنم که قرآن بود. املا بود انشا بود.

س: جغرافی و تاریخ هم بود در آن مقطع؟

ج: در سال­های پیشرفته و آخر.

س: بعد مثل نظام ایران ۶ سال بود؟

ج: ۶ سال بود

س: بعد شما به کدام درس­ها علاقه داشتید آن زمان یادتان می­آید؟

ج: یادم نیست که به کدام درس علاقه­مند بودم.

س: آن­هایی که بدتان می­آمد چی؟ خوشتان نمی­آمد یادتان میاد؟ {با خنده}

ج: {با خنده} نه

س: آنها هم یادتان نمی­آید کدام درس را؟ بعد اساتید مذهبی بودند یا؟ {قطع کلام}

ج: مذهبی. کلا مذهبی و اساتید قوی هم بودند.

س: بعد مدیر و معاون و این­ها هم داشت مدرسه؟

ج: بله

س: یادتان نمی­آید که مدیر و معاون کیا بودند؟

ج: مدیر آنجا سیدی بود به نام آقای فیاض. فیاض. معمم بود و همین مدیر هم ادامه داد تا دانشکده هم خود همین آقا مدیر بود. آقای فیاض.

س: روحانی بودند؟

ج: بله.

س: معاون یا مثلا چیز دیگری یادتان نمی­آید؟

ج: یک استاد دیگری به نام شیخ صالح دوجیری هم بودند یادم آمد. یک استاد دیگر در کلاس­های بعدیمون. آقای عبدالرحیم علی.

س: عبدالرحیم؟

ج: عبدالرحیم علی.

س: آها. بعد امتحان بود؟ مثلا پایان هر دوره تحصیلی امتحان بود؟

ج: بله بله. امتحان بود. بعد شما همه دوره­ها را با موفقیت؟

ج: بله.

س: اینکه تجدید بیاورید یا مثلا؟

ج: نه فقط در سال آخر ثانویه آن اعدادیه. آنجا کنکور بود. من ۱ سال تجدید آوردم. امتحان دادم سال بعد و موفق بودم. امتحان آنجا کنکور نبود ولی اسمش بکار الریا. اسمش. همان کنکور است ولی بکار الریا بهش می­گویند. مقدمه ورود به دانشگاه. دانشگاه هم وقتی که گواهی می­داد لیسانس آنجا نبود بکلوریوس (بود همان معادل لیسانس در زبان عربی)

س: بعد آن ۶ سال اول هیچ دوستی که مثلا یادتان مانده باشد؟ همکلاسی که یادتان مانده باشد؟

ج: نه.

س: هیچ کدام از دوستانتان را یادتان نمی­آید؟ تنبیه را گفتید بعد تشویق­هایش چه شکلی بود؟ تشویقی هم داشتند یا نه؟ جایزه هم داشتن که یادتان مانده باشد؟

ج: نه.

س: توی درس کی به شما کمک می­کرد آن مقطع آن ۶ سال. ابوی کمک می­کرد یا؟ {قطع کلام}

ج: نه کسی کمک نمی­کرد خودمان. خودمان با {قطع کلام}

س: تنها درس می­خواندید؟

ج: تنها.

س: بعد برادرها اخوی­ها بعد از اینکه به سن مدرسه رسیدند آنها هم همان مدرسه بودند؟

ج: گمان نمی­کنم آنها بعدا به مدارس دیگر اخوی­ها.

س: بعد فاصله­اش تا خانه چقدر بود؟ مدرسه تا منزل؟ یادتان می­آید؟

ج: نه یادم نیست.

س: که دور بوده نزدیک بوده؟

ج: نه یادم نیست.

س: بعد این مقطع که تمام می­شود حالا من باز هم سوال داشتم یک خرده چون تازه شروع کردیم بعد یک چیزهای دیگری اگر کم کم یادتان بیاید که نسبت به این دوره است شما بگویید. مثلا شما به درس­خوان بودن معروف بودید؟ یا نه هیچ توصیفی معلم­ها شما را می­کردند؟

ج: نه درس می­خواندم و موفق بودم. فقط عرض کنم یک سال که آخر این ثانویه یا اعدادیه تجدید آوردم در بکلوریوس…در کنکور

س: درسته

ج: سخت بود خیلی تا موفق بودم.

س: بله بعد این مقطع بین، قبلا مصاحبه کرده­بودید گفته بودید بین دبستان و دبیرستان فاصله­ای میفتد وارد مدارس حکومتی، دولتی شبانه شده بودید

ج: بله متوسطه و ثانویه وارد مدارس دولتی شبانه شدم

س: چند سال طول کشید؟

ج: خودش معمولا ۳ سال متوسطه ۳ سال اعدادیه به اصطلاح

س: ۶ سال مدرسه شبانه روزی بودید؟

ج: بله بعد از ابتدایی

س: درسته. بعد آنجا چی؟ آنجا معلم­هایش کی بودند؟ یادتان نمی­آید از معلم­هایش؟ اینجا تقریبا ۱۱-۱۲ ساله شده­اید.

ج: بله

س: هیچ­کدام از معلم­ها را یادتان می­آید؟

ج: نه خیلی یادم نیست. یا افراد بخصوصی نبودند که توی ذهن بماند.

س: آها یعنی شما تا این مقطع که می­آیید هیچ معلم بخصوصی که یادتان مانده باشد تاثیرگذار باشد توی مثلا آیندتان یا توی فضای زندگیتان که توی ذهنتان مانده باشد آن موقع نبوده؟

ج: نه.

س: شخصیت خاصی را یادتان نمی­آید. بعد این مدرسه کجا بود؟ توی همان نجف؟

ج: همان نجف بود

س: اینجا دیگر معلم­ها فرق می­کردند یا مذهبی بودند؟

ج: نجف و اسم مدرسه هم خُوَرنَق (بود). خُوَرنَق یک کاخی که زمان ملوک منطقه حیره (در انجا ساخته شد به نام) خوارنق. دو تا کاخ بود یکی خوارنق بود یکی سدیر؛ از آن کاخ این­ها اسم این مدرسه را انتخاب کردند.

س: به دولت و حکومت وصل بود؟ یعنی مدرسه دولتی.

ج: دولتی دیگر بله.

س: بعد اینجا دیگر فرق می­کرد سیستم آموزشی {قطع کلام}

ج: بله معلم­هایش فرق می­کردند گاهی معلم­های کم تدین  گاهی غیر متدین گاهی هم متدین.

س: از کجا می­فهمیدین که غیر متدین هستند حاج آقا؟

ج: خب ما خودمان فضای تدین داریم می­فهمیدیم طرف اهل تدین هست یا اهل تدین نیست.

س: برخوردی بشود یا حرفی زده بشود که شما متوجه بشوید یادتان نمی­آید؟

ج: نمی­توانستم یک حرکت ضد دین داشته باشم برای اینکه فضای نجف فضای دینی بود. نجف عین قم بود. قم ایران. شهر مذهبی و فضای مذهبی معروف حوزه، با بودن مراجع حتی نجف از کربلا هم قوی­تر بود در فضای دینی. یادم نیست که آنجا یک معلمی حرکت غیردینی انجام داده باشد. طلبه­ها هم کم بودند آنجا توی آن مدرسه. یکی دو تا طلبه بودند. ولی من مثلاً معمم نبودم ولی زیّ (منش زندگی) من زیّ طلبگی بود. یک قبای (با یک) عرق‌چین (می‌پوشیم).

س: توی همان دوران که راهنمایی می­شود می­گویند دوران متوسطه. می­گفتند متوسطه؟ هفتم هشتم نهم اینطوری شمارش می­شد؟

ج: یعنی یک متوسطه داشتند یک ثانویه داشتند. متوسطه ۳ سال بود و ثانویه هم ۳ سال بود.

س: آن متوسطه شبیه راهنمایی {قطع کلام}

ج: بله. شبیه راهنمایی است.

س: شبیه است. اینجا الان درس­هایتان بیشتر می­شود احتمالا معلم­هایتان هم تعدد پیدا می­کنند.­

ج: درس­ها بیشتر، معلم­ها بیشتر و شبانه هم بود یعنی تنوعی بود در لباس دانشجوها. یکی همینطوری مثل من بشود طلبه. یکی عبا پوشیده بود عبای عربی و یکی نه. کت و شلوار. تنوع در لباس بود. تنوع در تفکرها بود.

س: بعد این مقطع هیچ اختلافی چیزی ایجاد نمی­شد بین شما که انقدر متفاوت بودید با بچه­های متوسطه آن دوران؟

ج: یادم نیست که اختلاف اساسی بوده باشد ما حاضر می­شدیم و شب­ها می­دیدیم هم استاد خسته­ است هم دانش­آموز هم خسته است.

س: از ساعت چند شروع می­شد تا چند؟

ج: تا بعد از مغرب.

س: پس واقعا شبانه بود.

ج: شبانه بود.

س: چون الان شبانه­ها فقط اسمشان شبانه است. یعنی زمانی در طول روز هستند فرقی نمی­کند.

ج: بعد از مغرب بود و البته خیلی به زور ابویمان قانع شد که ما برویم به این مدارس شبانه.

س: دلیل مخالفتشان چه بود؟

ج: نمی­خواستند مدارس حکومتی برویم. اگر مدارس دینی بود می­رفتیم آن مدارس دینی از مدارس حکومتی خیلی پرهیز می­کردند.

س: یادتان می­آید چی­ها می­گفتند؟

ج: نه مدارس هم چیز خلاف دینی نبود ولی خود حکومت مکروه است طرف طلبه­ها و آخوندها

س: یعنی بقیه بچه­های طلبه­ها و آخوندها آن زمان نمی­رفتند؟

ج: کم می­رفتند. ما به زور تا قانع کردیم ابوی را و گاهی هم در یک مراحلی بدون علم ایشان می­رفتیم مدارس.

س: اصرار خود شما بود که بروید؟

ج: بله. خیلی. می­خواستم طی کنم که برویم به سمت دانشکده.

س: آن زمان چی توی ذهنتان بود حاج آقا؟ چی­ می­دیدید از آینده. یعنی می­خواستید دنبال چی بروید؟ اصرار داشتید.

ج: من دنبال این بودم که طلبه بشوم.

س: خب طلبه {قطع کلام}

ج: معلومات بیشتر بشود ولذا دانشکده فقه که دانشکده ممتدی النشر بوده من در آنجا ثبت نام کردم. بعد از ثبتنام معمم شد.

س: شما کسی مشوقتان بود بعد از اینکه کسی قرار است بروید مدرسه. ادامه تحصیل مدرسه بروید؟ مثلا مدیرهای مدرسه قبلی­تان خود مرحوم مظفر؟ کسی گفته باشد یا نه خودتان؟

ج: نه به طور کامل با والده و دیگر قوم و خویش­ها می­رفیتم به سمت همین متوسطه بعدا رفتیم عرض کردم به سمت دانشکده فقه. یک مدرسه دینی طلبگی. من کلاس اول وارد شدم با امتحان وارد شدم و دانشجوهای آنجا دانشجوهای قوی بودند بعضا طلبه بودند. اساتید هم قوی بودند. اساتید کلیت الفقه. مثلاآیت اله شیخ محمدتقی ایروانی. آیت اله شیخ کاظم شمشاد هندی است. و دیگران. این­ها در کلیت الفقه حتی اساتیدی از بغداد می­آوردند و تدریس علوم جدید هم داشت یعنی جامعه شناسی، روانشناسی. حقوق. مثلا در رابطه با حقوق استادی آورده بودند که برخی از مواضیع کتاب معروف الوسیط را درسمان دادند در کلیت الفقه. الوسیط طاها را سرکار داریم باهاش یادم است که مرحوم آقای صدر گاهی از الوسیط همان سیدمحمد الوسیط در درس خارج بعد که رفتیم می­آوردند و یک مقایسه­ای بین فقه اسلامی و فقه وضعی که الوسیط کلا در رابطه با قوانین اساسی وضعی صحبت می­کرد آن وقت مولف این الوسیط هم مرحوم صنحوری. صنحوری واضع اکثر قوانین اساسی جهان عرب بود. استادی که می­آمد از بغداد از الوسیط همش کد می­آورد و اینجوری. پس هم روانشناسی اساتیدی مثل دکتر ابوالهب می­گفتند این به ما درس روانشناسی درس می­داد و عرض کردم که ادبیاتش بالا بود. درس­های ادبیات بالا بود و من از آنجا یک زوج عربی هم که مرحله بعدش من شروع کردم به شعر گفتن به زبان عربی و حتی یک دیوانی بعدا از شعرها و قصاید عربی که من گفته بودم به مناسبت موالید به مناسبت وفایات. این هم بگویم به شما نجف فضای عمومی طلبه­ها و اساتید عربی فضایش ادبی بود و آنجا شاید نجف بهترین حوزه ادبیات عرب را داشت. آن جلسه عرض کردم که جواهری یکی از طلبه­های این حوزه معمم هم بود و شعر خیلی جالبی داشت شعرای معروف دیگری هم بودند. یکیشان مرحوم طوسی بود. یکی از شعرای بزرگ. یکیشان مرحوم سیدمحمدجمال هاشمی گلپایگانی. آنجا معروف نبود به گلپایگانی. یکیشان مرحوم خضری بود یکیشان مرحوم یعقوبی. یعنی یک مجموعه­ای از شعرای بزرگ و یک باشگاهی هم بود برای ادبای عرب که همه این­ها آنجا بودند گاهی هفته­های شعری داشتند آنجا. یکی از این ادبا هم از باقی مانده آن زمان است. آقای رفاعی بود. آقای رفاعی نماینده حوزه­ها در قاهره بود و آنجا هم نقش حساسی داشت ولی یک اختلاف ساده­ای با حکومت مصر پیدا کرد اخراجش کردند و تا حالا ساکن آمریکاس.

س: من با اجازتون اگر اجازه بدهید یک خورده برگردم عقب­تر بعد دوباره برمی­گردیم و این­ها را جزئیات بپرسیم. خود ممتدی النشر متوسطه نداشت؟

ج: نه اگر داشت من می­رفتم. ابتدایی بود.

س: فقط ابتدایی بود. بعد آقای گلپایگانی که خیلی تاثیر داشت شوهرخالتون. هیچ تاثیری نداشت که ترغیب کند برای مدرسه رفتن.

ج: نه اون داخل حوزه بود. وزیر اول مرحوم یعنی شخصیت اول خانه آقای حکیم بود و آن مشغول کارش بود.

س: بعد پدر مثلا عقاب می­کند یا مثلا یک مثلا یک نکته خاصی بگوید که درگیری خاصی داشته باشد که تهدیدی کند. یا درگیری خاصی داشته باشد سر این نکته. که بگویم آقا بروید.

ج: نه مرحوم پدر ۶ ماه ایران کمتر یا بیشتر بودند. بعد هم که می­آمدند مشغول درس و مطالعه بودند معروف بودند مرحوم آقا ضیا عراقی آن موقع در نظریات در آن زمان نظریه پردازان علم و اصول یکی­شان آقای عراقی بود آیت اله عراقی یکیشان مرحوم کمپانی بود شیخ محمد حسین اصفهانی. یکیشان مرحوم میرزای نائینی بود و مرجع هم (آن زمان) مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی بود. یک دوره خیلی عجیب بود دوره آن موقع نجف در اصول و همه این­ها شاگردان مرحوم آخوند خراسانی صاحب کفایه. انشاءالله ایشان {قطع کلام}

س: خب شما یک بخشیش را قایمکی می­رفتید یعنی پدر متوجه نبود که {قطع کلام} صدای صوت می­آید.

ج: هرچی هست ابوی مشغول درس و تحصیل و این­ها البته می­دانستند که ما باهم گاه گاهی حس بچگی می­دانستند و می­دیدند ابوی خیلی حوادث ایران را پیگیری می­کرد حتی حوادث مصدق و این­ها. کاملا پیگیری می­کرد یعنی امور سیاسی ایران را دنبال می­کرد.

س: ورود داشتند. بعد یادتان می­آید کدوم وری بودند؟ مثلا طرفدار مصدق و آقای کاشانی بودند؟ یا {قطع کلام}

ج: نه طرفدار آقای مصدق بود و ضد دولت. ضد شاه.

س: ضد شاه. موضعی بگیرند و حرفی بزنند که یادتان مانده باشد؟

ج: من یادم نیست ولی می­دیدم که طرفدار انقلابیون آن زمان و مصدق و مرحوم کاشانی و مرحوم {قطع کلام}

س: مثلا این­ها را از کجا متوجه شدید؟ چی گفتند که شما متوجه شدید؟ از کجا شنیدید؟

ج: اثتنباتم از رفتارش این است. چیزی نیست که من یادم. دقیقا بگویم که کی است و چی است.

س: یا اینکه اخبار را از کجا می­گرفتند.

ج: رادیو، تلویزیون {باخنده} اخبار بود در محیط­های خودشان. رفقا و هم­درس­هایشان می­گفتند. روزنامه هم اهل روزنامه و این­ها نبودند.

س: شما یادتان است؟ روزنامه بود آنجا؟

ج: بله.

س: اسم­هایشان را یادتان می­آید؟

ج: روزنامه­های مختلف. حتی حالا البته یک مرحله خیلی مهمی بود در زندگی کودکانه. سال ۱۹۵۸ تقریبا. مرحله کودتای عبدالکریم قاسم بر علیه شاهنشاهی. که این کودتا انجام گرفت به نظرم اثر گذاشت در باز کردن ذهن سیاسی همه مردم و از جمله ما خیلی متاثر از این حرکت سیاسی. البته نتیجه این کودتا ملک کشته شد فرمانده­اش کشته شد و افرادی هم این­ها مزدوران انگلیس بودند مثل نور سعید. نور سعید مزدور انگلیس بود در عراق و طراح پیمان بغداد بود بین عراق و ایران و پاکستان.

س: سنتو؟ معروف بود به پیمان سنتو؟

ج: بعدا معروف شد به پیمان سنتو. بعدا عوض کردن از پیمان بغداد به سنتو. عرض کنم نورسعید توی این کودتا کشته شد و شعرش را هم بر علیه رژیم ملکی شاهنشاهی و به نفع حکومت کودتایی زیادی بود. از جمله شعرهای خود همین جواهری و شعارهای دیگر. این یک تحول عظیمی به وجود آورد این کودتا. و ادعا می­کردند این انقلاب این نهضت مردم عراق که برعلیه ملوکیت انجام گرفته با اینکه یک حرکت نظامی بیش نبود. عبدالکریم بود بعد از او کودتای عبدالسلام بر علیه عبدالکریم.

س: ۶۳

ج: البته اجرا کننده­ها بعثی­ها بودند بعثی­های دور اول. آخه بعثی­ها ۲ بار بودند یکبار از سال ۱۹۶۳ تا ۲-۳ سال و بعدا برعلیه­شان کودتا شد و حکومت برادر عبدالسلام {قطع کلام}

س: عبدالرحمان

ج: عبدالرحمان عارف آمد. در حکومت عبدالرحمان عارف حالت هدوء (آرامش) و بی سر و صدایی بود. عبدالسلام آدم متعصب سنی بود و حرکت­هایی که انجام داد شیعیان را بر علیه­اش تحریک کرد. شیعه­ها ضد عبدالسلام بودند ولذا وقتی که با هلی کوپتر رفته­بود بصره آنجا هلی­کوپترش سقوط کرد و آنجا سوخت در آن. خیلی شیعیان خوشحال شدند حتی تعبیری داشتند (که می‌گفتند) -حتی یادم هست (این جمله را) که- صعد لحم نزل فحم. یعنی گوشت رفت بالا گوشت بود که آمد پایین

س: زغال بود؟

ج: زغال.

س: بعد حالا من

ج: اخوی­شان آدم عبدالرحمان آدم {قطع کلام}

س: بزرگتر هم بود از او؟

ج: بزرگتر بود.

س: حالا من که برمی­گردم شما ببخشید من این­ها را همه با جزئیات می­پرسم آن موقع طلبه­ها زیاد رسم نبود که طلبه­ها روحانیون فرزندانشان را بفرستند مدرسه­ها درس بخوانند.

ج: بله کم کم دیگر ما بچه­های طلبه­ها به مدارس باز شد و ما هم در مدارس حکومتی. خصوصا در مرحله بعد از آمدن عبدالکریم قاسم. عبدالکریم قاسم دیکتاتور بود. دیکتاتور بود ولی مردمی بود. مردم دوستش داشتند.

س: کمونیستی بود دیگر؟

ج: ها؟

س: کمونیستی بود دیگر؟ یعنی از شوروی {قطع کلام}

ج: نه کمونیست نبود. البته کرد بود و کمونیست نبود ولی کمونیست­ها از این فرصت استفاده کردند و توانستند خودشان را به حکومت برسانند. تا آن وقت عبدالکریم خیلی محبوب مراجع و طلبه­ها در نجف بود و شعرهایی خود طلبه­ها گفتند در رابطه با آن. ولی وقتی که کومنیست­ها راه داد مورد خشم حوزه قرار گرفت و در این فضا مرحوم آیت­اله سیدباقر صدر کتاب فلسفتنا و بعدا کتاب اقتصادنا درآوردند که خیلی ۲ تا کتاب عمیق فلسفی و اقتصادی بود و اثر عظیمی در رابطه با سقوط کمونیست­ها و عدم پذیرش سرمایه­داری غرب. یعنی تو این کتاب اقتصادی مرحوم آقای صدر در جلد اولش کلا ماتریالیسم دیالیکتیکی را مناقشه‌ی علمی دقیقی کردند با این که حالا (جوانی بودند و)‌ مرحوم آیت‌الله عمرش (در) آن وقت شاید ۲۳ سال بود. جوانی نابغه بود (که) توانست واقعا فضایی که کمونیست­ها آورده بودند را کلا برگردوند و اتفاقا آن قصه مرحوم آقای صدر {قطع کلام}

س: می­پرسیم انشاءالله ازتان با جزئیات

ج: یک دنیایی است. توانست جماعت العلمای نجف درست کند. آنها چون که تا این حد رسیدند که یک گروهی از علمای نجف خب شخصیت(های بزرگی بودند)، این­ها به عنوان رجال­الدین الاحرار… یعنی رجال الدین آزاده. یا انصار السلام …عناوینی به این صورت بودند ؟؟؟(۴۹:۰۶) که این‌ها پیروان صلح بودند این­ها متاسفانه متاثر از تفکر چپی بودند و یادم است که یکی از اساتیدمان که شاعر بزرگی بود به نام شیخ عبدالمهدی مدر یکی از اعضای این­ها شد و خلاصه یک درگیری بین این چپی­ها و سنتی­های علمای در نچف بوجود آمود مرحوم آقای صدر جوان بود ولی کوشش کرد جماعتی از علما را تشکیل بدهد و خودش سردبیر مجله الاضراء بودند که مقاله سردبیر را می­نوشتند. همه­اش هم برای تحقق هدف. هرچی هست من کلامشان را روی هم رفته عبدالکریم قاسم یک تحولی بوجود آورد و بعدا بعثی­ها برعلیه­اش کودتا کردند همین صدام در یک مرحله­ای با گروهی نزدیک بود ترورش کنند که {قطع کلام}

س: بله ناموفق بود. حاج آقا شما شبانه که می­رفتید مثلا همان مدرسه خودتان یادتان می­آید چند نفر از بچه­های طلبه رو روحانیت آنجا درس می­خواندند؟

ج: کم بودیم. خیلی کم.

س: از آن ۴۰-۵۰ نفر. مثلا کلاستان چند نفره بود؟

ج: خیلی کم بود. یک طلبه عراقی بود نمی­دانم کجایش آدم با ذکاوتی بود یک چند تا. طلبه خیلی زیاد نبودند.

س: بعد این خود نگاه آن زمان به طلبه ایرانی و غیرایرانی بود؟ در همان مدارس؟

ج: اونطوری خیلی نه. یعنی طلبه­های عرب خودشان یک فضایی داشتند. طلبه­های ایرانی هم یک فضای دیگری داشتند البته تنش نبود گاهی یکی یک شعری می­گفت یکی جوابش را می­داد.

س: یادتان می­آید از این­ها یک چیزی بگویید؟

ج: هست ولی مناسب گفتنش نیست.

س: حالا منتشرش نمی­کنیم حداقل اگرکه {قطع کلام}

ج: نه اخر چون مراجع عرب هم بودند مرحوم شیخ محمدحسین کاشف‌الغطاء بود- مرجع عرب بود-. مرحوم آل یاسین دایی مرحوم آقای صدر و استاد آقای صدر و خودش بود که به آقای صدر عندالبلوغ فرمود که تو تقلید نکن برو و اجتهاد کن خودت…و وسایل برای خودت. مرحوم آقای شیخ محمدرضا آل یاسین شخصیت بزرگی بود و بله

س: حاج آقا شما دروس حوزه را کی شروع کردید؟ درس­های حوزه را؟ این مقطع که شما شبانه می­رفتید صبح­ها برنامه­تان چی بود؟ همین دروس حوزه را می­خواندید؟

ج: نه همین دروس خودمان را مطالعه می­کردیم ولی وقتی که وارد دانشکده فقه شدم اینجا معمم شدم و دروس حوزه در خارج دانشگاه فقه آنجا درس می­خواندم و در خود دانشکده هم دروس مثلا لمعه را درس می­دادند اصول مظفر را درس می­دادن منطق مظفر را درس می­دادن و در مراحل سوم دانشکده فقه مرحوم سیدمحمدتقی حکیم پسرِ پسرعموی مرحوم آسید محسن حکیم و صاحب کتاب معروف اصول الفقه المقارن. خیلی کتاب زیبایی بود. به اصول فقه شیعه با اصول فقه اهل سنت مقایسه کرده­است و البته اهل تکریم هم بود خیلی ولی دفاع از جانانه از ایده­های شیعه و مکتب شیعه در خصوص ایشان هم یک مقداری از این کتاب ما در کلیت­الفقه درس دادن خیلی این کتابی است که اثر زیاد در فکرم گذاشت که بعدا من تز دانشگاهیم در رابطه با استحصال نوشتم علاقه­مند بودم به این مطالعات مقارن و مقایسه­ای بین افکار، تفکر شیعه و تفکر سنی. در دانشکده فقه واقعا ما یک فضای دیگری پیدا کردیم و هم از حیث سیاسی و هم از حیث فقهی و هم از حیث تقریبی و این گرایش به تقریب.

س: قبل­ترش چی حاج­آقا؟ شما توی دوران مدرسه­تان داشتید توی نجف از اهل سنت باشد که دانش­آموز یا همکلاس شما باشد یا توی دوران متوسطه؟

ج: نه.

س: هیچ ارتباطی شما با اهل سنت قبلش نداشتید؟

ج: اصلا سنی نمی­آمد نجف. مثل اینکه می­گویند سنی به نیشابور نمی­رود. سنی به نجف نمی­آمد. همه­اش منطقه خالص بود ولی وقتی که رفتیم به دانشکده فقه و خصوصا درس مرحوم آقای سید محمدتقی حکیم بیشتر حس تقریبی را بوجود آورد و علاقه­مند شدم به این مسئله البته در ضمن تقریبی بودنش مدافع سخت از تفکر شیعه. شما همین کتاب اصول فقه مقارن بحثی دارد به نام سنت اهل­البیت. آنجا با دقت هرچه تمام­تر از مسئله عصمت اهل بیت با علوم اهل بیت با حجیت سنت اهل بیت خیلی دقیق اجمالا فضای دیگری در. یعنی گفتم ۲ عامل اثر زیادی گذاشت. بلکه ۳ عامل. عامل اول کودتای عبدالکریم قاسم. باز شدن فضای سیاسی که سفت و سخت و بسته بود.

س: خب همین را حاج آقا می­توانید بهمان بگویید که سفت و سختی که مال دوران پادشاهی تا قبل از سال ۳۸ که انقلاب می­شود.

ج: پادشاهی؟! مزدور انگلیس بود. انگلیس اصلا از ریشه بود در سال ۱۹۲۰ آنهایی که مقاومت کردند اکثرا شیعه بودند آدم­های شیعه. خود مرحوم سیدمحمود عبویی از مراجع بود و عجیب هم ایشان از شعرای بزرگی بود و حتی شعر غزل تغزل و این­ها داشت با اینکه مرجع بود و این آقایان مجموعه­ای از علما با اینکه فتوای مرحوم شیرازی در سامرا حرکت داد به سمت درگیری با انگلیس. انگلیس دید ۲ عامل ضدش بودند یکی علمای شیعه یکی خود شیعه هم مجاهد بودند عشائر شیعه کلا ضد انگلیس بودند و این طرح انگلیس بود که بیاید و یک خانواده سنی حاکم باشد. حکومت سنی. ۸۰ سال سنی­های عراق حکومت کردند در عراق و این­ها هرجه توانستند عرض کنم که هرچه که توانستند تخریب کردند و برعلیه شیعه ولی حدود ۶۵ درصد ملت عراق شیعه بود این کثرت عددی آنها عشائر شیعه علمای شیعه بزرگترین مبارز بودند آمد می­دانید که حسین ابن علی جد این خاندان فیصل و ملکی و حتی اردنی­ها و فیصل همینطور حاکم بود در سوریه. جدشان حسین صاحب کودتا به اصطلاح نهضت هاشمی­ها ضد وهابی­های عربستان. و توانستند ضربه­های شدیدی بزنند ولی وقتی که مسلط شد وهابی این­ها را بیرون کرد این­ها فرزندان آن حسین بودند. ملک فیصل اول، ملک فیصل ثانی. این­ها آمدند اول در سوریه منصوبش کردند به عنوان شاه وقتی که آنجا نگرفت آوردنشان در عراق حکومت ملکی. آنجا گرفت و تا اینکه عبدالکریم قاسم آمد کودتا کرد برعلیه ملک فیصل. عبدالکریم این فضای سیاسی بازی را انجام داد این موثر بود در این مسئله. یکی هم از عواملی که تاثیر کرد بر ذهنم و بیشتر ما را به سمت شناخت سیاسی حرکت داد ورود به کلیت الفقه افکار آنجا آزادانه مطرح می­شد و بزرگترین تاثیر هم در زندگی خودم ساختن حتی شخصیت بنده مسئله شاگردی مرحوم آقای صدر بود. مرحوم آقای صدر یعنی تا حالای حالا هر وقت به هرفکری به هر مسیری اولین مرجعم برای شناخت اصول این تفکر مرحوم آقای صدر بود تاثیر زیادی هم بر شخصیت بنده، اگر شخصیت داشته باشم مرحوم آقای صدر. این ۳ عامل اثر عظیمی داشتند و در کلیت الفقه آنجا آن غریضه شعری بیشتر پیدا کردم و غریضه شعری­ام رفت تا حدی که تقریبا قصاید شعری را از آنجا شروع کردیم آنجا خیلی از افراد ناشناخته­ای و سطح فکر اصلا با اینکه کودتا بود ولی سطح فکر کل این­هایی که آنجا بودند عوض شد.

س: درسته. من حالا با اجازه­تان باز می­گردم عقب. ما متوسطه آن ۳ سال را پرسیدم ازتان که آن ۳ سال را یادتان می­آید تا قبل از کودتا هم می­شود یعنی ۱۵ سالگی شما تقریبا اواخر متوسطه. بعد در این مقطع شما می­رفتید شبانه یعنی بعد از نماز عشا شما می­رفتید کلاس­های مدرسه متوسطه. بعد صبح­ها گفتید از همین تاریخ است که دروس حوزه را شروع می­کنید یا نه؟ دروس حوزه را می­گذارید برای {قطع کلام}

ج: نه دروس مدرسه {قطع کلام}

س: خود مدرسه را می­خواندید دیگر؟

ج: مطالعه می­کردم

س: پس دروس حوزوی را از کی شروع کردید؟

ج: حوزوی از حین ورود به دانشکده فقه

س: آها یعنی همان ۱۷-۱۸ سالگی که وارد شدید

ج: هم عمامه پوشیدم و هم پوشیدم به دروس سطوح برم و هم رفتیم اساتید مختلف، اساتید داشتیم عرض کردم مرحوم شیخ جمال تبریزی یکی از اساتید کفایه­مان بود مرحوم شیخ صدرا بادکوبه­ای یکی از اساتید کفایه­مان بود مرحوم شیخ مجتبی لنکرانی استاد رسائلمان بود و یک مقدار هم مکاثر بود آقای سیدمحمد رجایی که فعلا آن هستند خیلی پیر شدند ایشان هم یک درس­هایی پیش آن خوندم مرحوم آقای خاتمی یزد نمی­دانم اسم کوچکشان چی بود. یادم نیست.

س: روح­اله.

ج: آها روح­اله. پیش ایشان مدتی درس خواندم و پیش خود همین {قطع کلام}

س: آقای حلی هم گفتید درس­ خواندید. شیخ حسین حلی.

ج: ها شیخ حسین حلی. می­دانی شیخ حسین یک نابغه­ای بود در سطح خود آقای خوئی ولی مرجع نبود نه قیافه مرجعی داشت نه رفتار مرجعتی داشت نه. شیخ حسین خیلی مرد بزرگی بود همین شیخ حسین حلی.

س: شما چی خواندید پیشش؟

ج: درس­های خارج. بعد از اینکه به خارج آمدیم

س: آها بعدا

ج: ولی متاسفانه هیچی به مرجعیت نرسید و تفکرش هم خیلی اینجا راه نیافت در حوزه. یکی از تفکرهای معروف ایشان ۲ تا شاگردش آقای از خانواده بحریان و این­ها در کتاب بحوس الفقیه تفکر محروم شیخ حسین حلی را آوردند و تفکرهای واقعا پیشرفته­است. وقتی که مثلا می­رسد به آیه قرآنی در رابطه با طلاق. آیه قرآنی که فامساک بمعروف

س: الطلاق مرتان

چ: ها؟

س: الطلاق مرتان

ج: فامساک بمعروف او تسریح باحسان. می­گوید معروف باید عرف متدین چه می­گوید اگر قبول کرد که نگه دارد خانم را با رفتارهای شرعی و عرفی. نشد تسریح باحسان. طلاق. قاضی دیگر نمی­خواهد احتیاط کند و منتظر باشد. نه اگر تضمین نکرد امساک معروف را. اجازه داد که حکم طلاق را بیاورد البته طلاق هم باید قائل به احسان باشد. حقوق خانم را باید بدهد در همین کتاب بحوث الفقیه را حاج آقا اگر مراجعه بفرمایید خیلی زیبا به تعبیر زیبای محروم شیخ حسین حلی آورده. هم مسائل فقهی نور را. مرحوم شیخ حسین حلی داشت. البته این یک استادی را داشتیم ما هم حلی بود در دانشکده فقه این آقا به ما برخی از کتاب­های لمعه را درس داد. مرحوم شیخ مهدی شمس­الدین خدا رحمت کند. ایشان یک چند کتاب لمعه را در کلیت الفقه درس داد.

س: من این­ها را دانه دانه حاج آقا ازتان می­پرسم و خصوصیات و ویژگی­های درسشان و خلق و رفتار هرکدام را. دانه دانه جلسه آینده می­پرسم من می­خواهم روی آن تایم زمانی برویم جلوکه موقع نوشتن خلا داخلش نباشد.

ج: ببخشید ما ترتیب منطقی نمی­دانیم {باخنده}

س: بعدا منطقی­اش می­کنیم. {باخنده} برمی­دارند تکه تکه­اش می­کنند.

س: حاج آقا من ورود هم نمی­کنم می­گذارم شما بحثتان را ادامه بدهید تا به یک جایی برسید دوباره بر می­گردانم آن ۳ سالی که متوسطه تمام می‌شود و وارد ثانویه بشوید آن ۳ سالی که اینجا ما بهش می­گوییم دبیرستان. آیا آنجا دیگر باید رشته خاصی را انتخاب می­کردید؟ مثل ما اینجا؟ مثلا می­رویم انسانی یا ریاضی؟ یا آنجا همه­اش علوم انسانی بود؟

ج: نه رشته خاصی نبود. همه‌ی علوم درس داده می­شد. رشته­ها اختلاف نداشتند (درشته‌های متفاوت نبود)  در اعدادیه در ثانویه

س: خب یادتان می­آید درس­ها چی­ها بودند؟ حداقل آنهایی که یادتان می­آید. خوشتان می­آمد و یادتان مانده.

ج: درس­های ما ریاضیات بود. طبیعیات بود

س: طبیعیات زیست می­شود؟

ج: طبیعیات یعنی علوم {قطع کلام}

س: علوم تجربی.

ج: علوم طبیعت است جنگل و امثال اینها. کیمیا. شیمی آنجا می­گویند کیمیا. فیزیک و منطق یک مقدار درس می­دادند. هنوز این طور نبود که رشته رشته شده باشد. این رشته رشته شدن مرحله پیشرفته اعدادیه است. ما در همه این­ها باید همه چیز را درس بخوانیم و امتحان بدهیم.

س: شما از کدامشان بیشتر خوشتان می­آمد و ارتباط برقرار می­کردید؟

ج: من با همه آشنا بودم خوشم می­آمد یعنی یک مسیری بود چیزی نبود

س: خب از اساتید این­ها چیزی یادتان می­آید حاج آقا؟

ج: اساتیدش افراد مشخصی نبودند خصوصا حکومت هی عوض می­کردند اساتید یادم نمانده لذا من توی ذهنم کسی محفوظ نیست.

س: بعد این ایام آیا درس زبان خارجی هم آنجا تدریس می­شد؟

ج: انگلیسی بود.

س: از کی؟ از همان دوران {قطع کلام}

ج: شاید از همین اول دوران {قطع کلام}

س: متوسطه

ج: راهنمایی. از اول این شروع می­کنند. از متوسطه هم مختصر از این درس­های ساده انگلیسی

س: بعد شما ارتباط برقرار می­کردید؟ چون شما زبان عربی داشتید فارسی هم بوده بعد یک زبان جدید هم بوده.

ج: من خب علاقه­مند هم بودم. خوب هم در کلاس­های اولیه حتی کلاس­های محلی. انگلیسی را پیشرفت کردم ولی در دانشکده فقه درس زبان نبود.

س: آها آنجا زبان نبود

ج: یک فاصله زمانی شد بین ما و این زبان­ها. خیلی هم خوندیم انگلیسی ولی حالا تا حدی مکاملاتش هست قواعدش هست ولی ترکیبات و جمله­بندیش خیلی مسلط نیستم.

س: آن ۶ سال که خواندید در چه حدی بود موقعی که به انتها رسیدید؟  یعنی می­توانستید متن بخوانید؟ می­توانستید صحبت کنید؟

ج: ما در همین قصه­های انگلیسی می­توانستیم متن بخوانیم و ترجمه حتی بکنیم.

س: هیچ کدام از این درس­ها بود که بخواهید علاقه پیدا کنید و بروید کتاب از بیرون بگیرید بخوانید حالا چه فیزیک جه شیمی چه تاریخ. که بخواهید

ج: فضای دیگری داشتیم آنجا اینجوری نبود.

س: چه فضایی داشتید؟

ج: خوب است که بتوانیم این درسی که می­دهند خوب یاد بگیریم و امتحانش بدهیم. به فکر توسعه باشیم ولی وارد دانشکده فقه شدیم اصلا گفتم عوض شد

س: دنیاتون عوض شد.

ج: یعنی ما شروع کردیم به مطالعه. شروع کردیم مثلا به کتاب­های جدید کتاب­های کمکی. خیلی.

س: آها. حالا باز دوره یکم برگشت به عقب است آن ۶ سال اول چی؟ مرحوم مظفر آیا ویژگی خاص دیگری در کتاب یا درسی داشت که مثلا چون آنجا بودید که متفاوت باشد؟ مثلا دروس اسلامی خاصی درس بدهند؟

ج: نه همان گاهی می­آمدند فقه می­گفتند ولی درس سطح ابتدایی.

س: خودشان هم گفتید می­آمدند. هیچ­وقت سر کلاس شما آمدند؟ مرحوم مظفر؟

ج: نه. کلاس ما نه. ولی آن طور که به ما گفتند آن مرد بزرگوار آیت­اله حقیقی بود و مجتهد بزرگ فقه و منطق. گاهی می­آمدند معلم کلاس اول اگر نبود خودش درس می­داد.

س: شما دیده بودید آن ایام ایشان را که می­آمدند مدرسه؟

ج: بله.

س: هیچ مراوده­ای سوالی بپرسید؟

ج: نه من بچه بودم. خیلی. سال ۱۹۴۴ میلادی یعنی ۱۳۲۳ آن­وقت تا امسال که سال ۹۹ است چقدر فاصله است. ۷۰ سال فاصله دارد.

س: بعد آن مدرسه جهت­گیری سیاسی خاصی داشت؟ آن ایام؟ مدرسه­ آقای مظفر؟ مرحوم مظفر؟

ج: نه نه

س: که شما متوجه بشوید؟

ج: برای حفظ دینِ بچه­ها یعنی روش­های زیادی حتی کمونیست­ها داشتند. قومی­ها داشتند به ؟؟؟ (نامفهوم  ۱:۱۷:۰۰) می­گفتند قومی. این­ها داشتند برای تغییر مغز بچه­ها. آن هدفش این بود حفظ تدین بچه­ها.

س: پول هم می­گرفتند؟

ج: پول؟! نه نمی‌گرفتند.

س: پول نمی­گرفتند. رایگان. آن متوسطه چی؟

ج: متوسطه هم حکومتی بود.

س: حکومتی و دولتی بود پول نیاز نداشت. بعد ۲ نفر دیگر در این مصاحبه­ها اسم برده بودید، شیخ مطر؟

ج: شیخ عبدالمهدی مطر.

س: و القبان. این­ها را گفتید توی همان مدرسه ممتدی النشر بودند

ج: غبان تا حال زنده است اتفاقا در یکی از اجلاس­های اردو دیدم این پیرمرد آمد و رفتم (پیشش دیدم) همان تفکر (را دارد) خدا ان­شاءالله طول عمر بهش بدهد و عبدالمهدی مطر. عبدالمهدی خیلی در ادبیات عالی بود استاد قواعد ادبی بود. استاد قواعد ادبی بود در کلیت الفقه. متاسفانه کتابش را گم کردم و این آقا متاسفانه یک مقدار تحت تاثیر تبلیغات کمونیست­ها واقع شد و با آن جماعت {قطع کلام}

س: این­ها اساتید توی همان دانشکده بودند؟ نه توی دوران مدرسه؟

ج: نه در دانشگاه. عبدالمهدی مطر شاعر خیلی عالی بود یادم هست یک دفعه یک جشنواره ادب عربی در بغداد برپا شد ۲ تا شاعر عرب شیعه شرکت کردند و این­ها جایزه اول آن جشنواره نمایندگان شعرای کل کشورهای عرب همین مرحوم سیدمصطفی جمال­الدین و مرحوم شیخ احمد واعدی. منتهی چند سال قبل به رحمت خدا رفت. سید مصطفی هم توی همین چند سال به رحمت خدا رفت. شیخ عبدالمهدی هم از شعرای بزرگ. این­ها مهمان شدند و آمدند به نجف و همین ممتدی النشر میزبانشان بود. آمدند شعرای از مرحوم آشیخ عبدالعلی خواستند  یک قصیده­ای خوش­آمد گویی به این شعرای عرب درست کند. ایشان آمدند و مرحوم شیخ عبدالمهدی یک قصیده­ای گفت که مطلع­اش این بود یا شموسا لایغطیها سحابٌ. ای آفتاب­هایی که ابر جلوی شعاعشان را نمی­گیرد و و ليوثا ضمها في المجد غاب و شمشیرهایی هستید که یک جنگلی از کمالات و این­ها را تربیت کرده. شعر خیلی جالبی بود نخست وزیر آن وقت آمده بود با همین­ها معمولا علما که شعر می­گفتند یک ۲-۳ گریزی می­زدند به دولت{خنده}. این آقا هم خیلی نفهم بود یعنی نظامی بود به نام طاهر یحیی هی کف می­زد کف می­زد کف می­زد. رسید به جایی که حمله کرد به دولت  فلا عجب اذا أكل الفأر الجراب یعنی کیسه­ای که باید موش­ها بخورند خود کسیه موش­ها را خورد. این را گفت همینطور شروع کرد به کف زدن. من شاگرد آن بودم از بالا ما می­دیدیم که یکی از همراهانش گفت بابا چرا کف می­زنی. {باخنده}

س: این مربوط به همان دوره دبستان است؟ ایام دبستان؟

ج: بله. ایشان دست کشید از کف زدن و بالاخره تا آنجایی که هم خوب بود که کف بزند هم کف نمی­زد. {باخنده} حالا جالب است که این آقای طاهر یحیی بعثی­ها برعلیه­اش کودتا کردند بعثی­ها در مرحله دوم آمدنشان.

س: این نخست وزیر عبدالکریم بود.

ج: نه این طاهر یحیی بعد از عبدالرحمان.

س: زمان عبدالسلام بود.

ج: بعثی­ها که آمدند طاهر یحیی و  همه‌ي کابینه­اش را گرفتند زندان کردند در بدترین زندان­های بغداد به نام قصرالنهایه. کاخ نهایت. جالب اینجاست نقل کردند خود زندانی­هایی که بودند آنجا (كه) ما آنجا زندان شدیم (و) شکنجه­مان آنجا بود. خیلی شکنجه. نقل کردند که یک روز آمدند بعثی­ها کفش دادند دست این آقای طاهر یحیی گفتند برو با کفش بزن توی کله‌ي وزرا! این هم پاشد یک یک توی کله­هایشان زد

س: توی همان زندان

ج: بعد از آن کفش دادند دست آنها {باخنده}

س: {خنده}

ج: گفتند شما پاشید همه­تان کتک بزنید این­ها هم آمدند کتک زدند -يك كتك حسابي-طاهر یحیی را.{باخنده} حالا این طاهر یحیی ما آمدیم از آن مرحله شکنجه که ۴۴ روز شکنجه­مان می­دادند آمدیم مرحله نبود شکنجه. زندان انفرادی. یک دفعه دیدم یک نفر از آن پنجره مقابل سرش را در آورد صدا زد شماره فلان. هر فرد را با شماره اتاقش صدا می­زدند شماره فلان. من سر کردم دیدم همین آقای طاهر یحیی دیدم سلام می­کند چطورین آقای {باخنده} من ترسیدم. جوابش را ندادم. هرچی هست اینجوری تاریخ عراق تاریخ پرتلاطم است.

س: شما زمان کودتای عبدالکریم ۱۵-۱۶ ساله­اید؟ ۱۹۵۸. ۳۷ سال این­ها می­شود.

ج: من متولد سال ۱۹۴۴ تقریبا.

س: ۱۵ سالتان می­شود. بعد این فضایش را یادتان می­آید؟ توی خانه ابوی­تان برایتان فضای؟ {قطع کلام}

ج: حتی طلبه­های ایرانی حتی مراجع. حتی مراجع شروع کردند به تعریف کردن ازشان تحولی بوجود آورد.

س: شادی هم کردند؟ اینکه جشنی باشد توی خیابان­ها یادتان باشد؟

ج: بله بله. مردم توی خیابان­ها شعر و حوصه­های عربی.

س: اهل سنت بودند ایشان؟ درسته؟

ج: ایشان بله. اهل سنت بودند. مادرش شیعه بود. کرد بود سنی بود. مادرش شیعه بود همین یک روزنه امیدی بود در یک حاکمی که مادرش شیعه بود ولی بعدا خیلی برعلیه­اش دیگر نغمت مردمی وقتی که کمونیست­ها را راه داد

س: خاطره­ای یادتان می­آید حاج آقا از همان استقبال اولیه آن مثلا برخورد و بازخورد خوبی که توی جامعه و حوزه­ها داشت؟

ج: ببینید من می­گویم در رابطه با خودم می­گویم ولی مثلا مرحوم آقای حکیم چه وقت فتوا داد که کمونیزم کف الحان در زمان حکومت کمونیست­ها زیر سایه عبدالکریم قاسم اینجا مرحوم آقای حکیم کف الحان کمونیست­ها فتوا داد و خیلی موثر بود این در بالابردن آقای حکیم و شکست عبدالکریم قاسم و در همین فتره کتاب فلسفتنا آقای صدر منتشر شد گفتم عمرش در آن زمان گمان می­کنم ۲۲ سال بود. آقای صدر. نبوغش از همان بچگی معلوم بود.

س: شما یادتان هست موقع نشر این کتاب را؟

ج: نه من هنوز کوچک بودم ولی وقتی کتاب سومش می­خواست چاپ بشود در کویت من یکی از عوامل فعالیت برای کتاب البنک الربوی فی الاسلام بودم. بانک بدون ربا در اسلام. با همین شیخ علی کوبانی که حالا در قم هست که نماینده آقای حکیم بود در کویت کمک هم کردیم و کتاب مرحوم آقای صدر را چاپ کردیم.

س: از نوری سعید هیچ خاطره­ای؟ می­خوام از آن دوران نوری سعید {قطع کلام}

ج: نوری سعید معروف بود به مزدوری کامل ترک هم بود. عربی­اش خیلی جالب نبود. ترک بود و لحن زیادی در زبان عربی داشت ولی یک آدم جلادی بود که هر کس برعلیه سیاست انگلیس فعالیت کند خلاصه به نیستی. نور سعید خیلی آدم یعنی یک مزدور محکمی بود برای انگلیس.

س: دیکتاتور مواب بود نه؟

ج: بله.

س: به چی معروف بود آن زمان شما که یادتان است تقریبا آن زمان ۱۵ سالتان بود؟ توی جامعه آن زمان عراق؟

ج: همان معروف به مزدوری و دیکتاتوری.  ملک خیلی نقشی نداشت نورسعید بود که همه آنهایی که مخالف هستند به صلابه می­کشید.

س: مثلا توی خود حوزه نجف داشتید کسانی که بدانید برخورد شده است؟

ج: نه می­ترسیدند به سمت مراجع بیایند می­ترسیدند. خیلی نمی­توانستند بیایند و مراجع نجف درگیر بشوند.

س: هیچ­کدام از حوزه یا مراجع و دفاترشان به نورسعید نزدیک نبودند که معروف باشد آنها با حکومت نزدیک­تر هستند یا ارتباطی دارند؟ یا حتی بگویند انگلیسی.

ج: از حواشی از حواشی مراجع بودند حتی از افراد بزرگ شاید مرحله بزرگی رسیدند شیخ عبدالکریم زنجانی شیخ بزرگی بود ولی از طرف طلبه­ها و حوزه متهم بودند به همکاری با ملک و حتی همکاری با انگلیس متهم بود.

س: نزدیک به کدام یک از مراجع بود این آقای زنجانی؟

ج: خودش مرجع بود.

س: خودش مرجع بود؟

ج: معروف است دیگر. خودش یک مرجع تقلیدی بود یادم است که رفت به سوی فلسطین آنجا همه علما بهش اقتدا کردند رفت قاهره آنجا احترامش زیاد کردند شاید. شاید هم اثر تاثیر سیاسی خارجی بود که توانست انقدر اثر بگذارد و این شکل باشد. یک سیدی بود امام جماعت صحن حضرت امیر به نام سید محمد بغدادی بود که این آقا با دولت­ها بود

س: این همانی هست که؟ یک سخنرانی از آقا گوش می­کردم که آقا گفت ایشان بعدش حتی که چیز شده بود علنی معلوم شده بود که این آقا با انگلیسی­ها بوده.

ج: معروف بود

س: یعنی آبرویش رفت بعد از اینکه مشخص بشود با انگلیسی­ها بوده­است یا نه؟

ج: با حکومت هر کسی هم که با حکومت بود متهم بود که حکومت مزدور انگلیس است. حالا این­ها {قطع کلام}

س: شما آن زمان مثلا مواجه جدی هم داشتید که مثلا نماز ایشان هم نروید که معروف است به انگلیسی یا مثلا درس {قطع کلام}

ج: نه این­ها اصلا کل طلبه­ها نزدیک نمی­شدند نمازشان. آنجا نمازی که اطمینان داشتیم بهش همان نماز مرحوم آقای حکیم بود و مرحوم آقای مشکور یکی از علمای بزرگ و زهاد آقای مشکور بود که حالا فرزندانش هم، نوه­هایش توی ایران هستند و غیر از این نمازها ما نمی­رفتیم.

س: یادتان می­آید نماز جماعت­های اولیه که توی حرم می­رفتید از چه سنی بود؟

ج: من یادم نیست حالا خیلی

س: حدودی

ج: ولی تماما نماز جماعت را مواظب بودیم بیشتر نماز آقای حکیم نماز آقای مشکور. یک اقایی هم بود آن هم نمی­رفتیم نمی­شناختیم به نام حمامی. نه توی این صحن اصلا ۵-۶ تا جماعت بود.

س: توی یک صحن؟

ج: توی یک صحن. البته می­چرخد صحنش یک صحن جدایی است. بعضی­ها آنجا بعضی­ها اینجا. مرحوم سید عبداله شیرازی بود که در مشهد آمدند و ۲-۳ تا صف می­آوردند به زور پشت سرش نماز می­خواندند.

س: خب بقیه هم همینطوری تعدادشان کم بود.؟

ج: آقای حکیم آقای مشکور آقای حمامی. آقای سیدمحمد جواد گلپایگانی پشت قبر حضرت امیر نماز می­خواند آنها جماعتشان پر بود.

س: بیشترین جمعیت مال آقای حکیم بود؟ حدودا چند نفر؟

ج: خیلی شاید بتوانم بگویم ۱۰۰۰-۱۲۰۰

س: بعد شما همین. من از ۱۵ سالگی هنوز جلوتر نرفتم. شما تا این مقطع ۱۵ سالگی می­رفتید درس بزرگان را بنشینید. چه درس اخلاقی چه چیز. حالا به خاطر علاقه و ذوق.

ج: منبرها بودم. منبری­ها زیاد بودند مرحوم آقای شیخ حسین سیبویه. خیلی در منبر آقای سیبویه بودیم. منبری­ها زیاد بودند مرحوم. خلاصه منبری­ها بودند هم ایرانی هم عرب.

س: شما کدام را می­رفتید؟

ج: ما هر دوتا یک کمی فارسی بلد بودیم یکمی هم عربی {باخنده} نه عربی­مان عربی بود نه فارسی­مان.

س: ویژگی خاصی داشتند مثلا می­رفتید این منبرها را؟ یا نه؟

ج: توی منزل ما گفتم ابوی­مان فارسی حرف می­زد جوابش فارسی می­دادیم. والده­مان عربی حرف می­زد جوابش را عربی می­دادیم. حالا جالب اینجاست که آمدیم اینجا ازدواج کردیم در شمال. {باخنده} شمال هم نه فارسی است نه گیلکی{اصلاح كلام} نه عربی. گیلکی است. خانممان گیلکی است. {باخنده} عربی-فارسی است. بلبشویی بود.

س: شما مجموع زبان­ها را همینطوری به مرور یاد گرفتید. انگلیسی هم یاد گرفتید. بعد این منبرها مناسبت خاصی داشت یا منظم بود؟ این آخرین سوال است دیگر. شما را راحت می­ذاریم. منبرهایی که می­رفتید مناسبت خاصی داشت یا منبرهای مشخص و منظمی بود که مرتب برگزار می­شد؟

ج: منبرهای منظمی بود که بعضا هم برای جوان­ها بود…همين منبر شیخ حسین سیبویه که به رحمت خدا اخیرا رفت چون کربلایی بعضا برای جوانان و بعضا مناسبت‌ها

س: یادتان می­آید از منبرهایش چیزی؟ آن نکات مهمی که می­گفت؟

ج: همان­ها

س: مباحث جدیدی می­گفت؟

ج: همان­ منبرهایی که می­گفت.

س: ما هیچ تصویری هیچ ذهنیتی نداریم حاج آقا شما بگویید

ج: نه هیچ چیز فوق­العاده­ای نبود

س: مثلا مباحث تربیتی توش بیشتر بود؟ مباحث اعتقادی بیشتر بود؟

ج: اخلاقی بود

س: اخلاقی!

ج: شیخ حسین سیبویه منبری­های عرب بودند. همین آقای وائلي منبرهای فوق­العاده­ای داشت. شیخ احمد وائلي.

س: هیچ خاطره­ای از منبرشان یادتان می­آید؟

ج: آقای وائلي آدم پر مطالعه­ بود و ادیب بود و شاعر بود در منبرش شما هم موعظه هم تفسیر قرآن هم احادیث هم شعر هم گاهی نکته­های سیاسی هم گاهی نکته­های ضد اهل سنت داشت. ولو متن ترکیبی بود از شعر همین آقای وائلي توی همان جشنواره­ای که گفتم خدمتتان-جشنواره‌ي شعرا-شعرش این بود لغدٍ سَخيَّ الفتحِ ما نَتَجَمَّعُ/
وَمَدىً كَرِيمَ العَيشِ ما نَتَوَقَّعُ ما برای چی اینجا آمده­ایم برای یک آینده پربار و پر دستاورد. و در ذیل این آن­وقت زبانش این بود که می­گفت و مشت تفرقنا يدٌ مسمومةٌ یک دست سم­داری آمد ما را پاره پاره می­کرد  متسننا هذا و ذا متشيع این سنی است این شیعه. يا قاصدي قتل الأخوة  بیننا ای آنهایی که می­خواهید این برادری را محو کنید لموا الشباک مسجدها و چیزهایی که درکار است

س: تور. تور صید

ج: صید… لموا الشباک… این­ها را جمع کنید…. فطيرنا لا يخدعُ ما کبوترمان گول شما را نمی­خورد. غَرَس الإخاء كتابُنا و نبيُّنا  این برادری را کتاب و پیغمبر کاشتند در وجود ما فامتدّ واشتبكت عليه الأذرع استخوان­هایمان بهم پیوست خورد و این مسیر تقوا و برادری. این آقا گفتم جایزه آن جشنواره گرفتند و آن آقا هم در رابطه با بغداد شعرش بود. سید مصطفی جمال­الدین. خیلی قصیده­ زیبایی داشت آن شعر قوی­تر از این بود.

س: یادتان است می­خواید بخوانید.

ج: بله بله. یا بغداد…-خطاب به بغداد- بغداد ما اشتبكت عليكِ الاعصرُ إلا ذوت ووريق عمرك أخضرُ  (خطاب) به بغداد که هرچی زمان­ها روی تو فشار بیاورند خود آنها از بین می­روند و بهاره زندگی‌ات سبز می­ماند در مسير تاريخ. این مطلع است و خیلی آنجا (در آن شعر) به تاریخ حمله می­کند و می­گوید خلیفه‌ي بغداد و الـحور بين يديه ترتجل الهوى فقط نشسته بود دخترا برایش آواز بخوانند به آن خلیفه نسبت می­دهند که تو بغداد را نساختی. ولی آن مهندس و آن عالم تو را ساخته­اند ولی تاریخ آنها را بانوی بغداد می­داند. حمله کرده­بود این شعر رائعي (زيبايي) بود. آن وقت استادمون بود (و) ما کل قصیده­اش را حفظ کرده­بودیم تا حالا من یک مقدار از یادش -از حفظ- دارم.

س: حافظه­تان عالی است حاج آقا. فوق­العادس اگر یک خورده یک مقداری بعضی­ جاها چیز کنید بقیه مباحث هم یادتان می­آید. معلوم است یادتان است. {باخنده}

ج: یک جای زیبایی هم دارد این شعر (كه) همه‌ي ما سوال کرديم که مقصودت چی است (از اين بيت استاد). شرح داد برای ما. می­گوید عالم مستنصریه- مستنصریه دانشگاه بغداد است- آن تربیت می­کرد عقول جوان­ها را. این عالم خودش را می­سوزاند تا تعبیر خودش این بود که این شمع روشن بود و (شعر عربی؟؟؟ ۱:۴۵:۴۵) می­گوید چه مانعی دارد آنهایی که دل­هایشان تشنه هستند بیایند از قطره­هایی که یک چیز. این. شکر از چی گرفته می­شود؟

س: نیشکر

ج: نیشکر وقتی چوبش می­سوزد قطره قطره. یعنی وقتی نیشکر می­سوزد هی قطره قطره مثل چی می­ماند آنهایی که دلشان تشنه است بیایند از این قطره­ها سیراب بشوند. (شعر عربی؟؟؟ ۱:۴۶:۱۰) شعر خیلی جالبی است. خیلی شاعر بزرگی است. حتی بعداً ضد صدام شدند هر دوتا! شب فرار کردند آمدند مقیم سوریه بودند و چندتا شعر جالبی داشت همین.

س: ؟؟؟ (نامفهوم ۱:۴۶:۵۱) پرسیدید؟

س: هنوز نرسیدیم.

ج: چی؟ {باخنده}

س: از بچگی. می­گردند ببینند چیزی پیدا می­کنند حاج آقا. {باخنده}

ج: بعضی از چیزها تازه یادم آمده.

س: ما اصلا ۳-۴ جلسه اول را زیاد چیز نمی­گیریم یعنی می­گوییم تمرینی است که ما داریم با شما ارتباط می­گیریم که شما یادتان بیاید.

ج: به این شکل شاید تا یک سال تمام نمی­کنید مصاحبه­ها را. {باخنده}

س: ما مزاحم هستیم ولی ما استفاده می­کنیم حاج آقا. اگر شما لطف می­کنید وقت بگذارید ما استفاده می­کنیم و باعث افتخارمون است.

س: حاج آقا نکاتی که شما می­فرمایید هم در خصوصیات خودتان بسيار ارزشمند است هم درواقع یک تصویر دقیقی را از یک برهه زمانی از حوزه نجف اتفاقات سیاسی و اجتماعی آنجا را روایت می­کند چون شما شاهد عینی از این قضیه هستید لذا حتی نکات خیلی ریزی که شما می­فرمایید می­تواند کمک کننده باشد برای کسانی که می­خواهند راجع به آن فضا تحقیق کنند. وقت شما گرفته می­شود ولی برای ما بسیار محترم هست و استفاده می­کنیم.

ج: پس شما خیلی دیگر همون ۲ شنبه از ساعت ۹ تا ۱۱ دیگر بعداز ظهر نباشد

س: چشم. بعدازظهرها خسته می­شوید.

ج: خوابم می­آید.

س: استراحت کنید حاج آقا.

ج: ۵ شده؟

س: بله ۶-۷ دقیقه به ۵ است. ما هر زمان که شما بگویید ما دیگر.

ج: نه دیگر ۵ شده.

س: آره حاج آقا اذیت نمی­شوید شما. هر موقع شما بگویید. تشکر می­کنیم.

س: ما بیشتر می­خواهیم شما مثلا تجارب شخصی­تان را توی تبلیغ بگویید منتهی دوستان علاقه به تاریخ دارند.

ج: بله من منظورم این بود

س: می­رسیم به آنجا. ۲-۳ جلسه دیگر نهایتا جدی می­شود یعنی از حزب­الدعوه و غیره. حاج­اقا قبلا صحبت کردند ما خواندیم. هم کتاب­ها هم مصاحبه­ها.

س: لزومی ندارد که الزاما از تاریخ ابتدایی زندگی­شان شروع کنید می­توانید مسائل مهم را بگیرید. بعد یک خورده که حاج آقا چیز شدند بعد برسیم. چون می­ترسم که یک موقع حس کنند که آن نکات که باید توی این جلسه زده بشود نشود یعنی بیشتر حاج آقا اگر نظرتان باشد

ج: ما از خدا مي‌خواهيم

س: چشم.

س: می­توانید بعدا تنظیم کنید اگر خیلی به اوایل بپردازید حاج­آقا ممکن است حوصله­شان سربرود.

ج: ما مثلا قبل از انقلاب یک سفر رفتیم به مغرب (براي شركت در ) كنفرانس دانشگا‌ه‌های اسلامی. یک سفر (فقط رفتيم). بعد از انقلاب حساب کردیم ، من ديدم حدود هشتصد و اندی اجلاس (برگزار شده) بین­المللی یعنی آن مرحله خاموشی است

س: بله چیز کمی است. بپردازیم به زمان نزدیک. فرصت هست می­پردازیم به آن زمان­ها

س: چشم.

ج: انشاءالله تا وقتی که بتوانم در خدمت شما هستم

س: از مقطع دانشگاه خوب است حاج­آقا یا بیاییم نزدیک­تر؟ آن مقطع حزب الدعوه و آن اتفاقات و زندان این­ها را بیاییم.

ج: هرجوری که باشد شما خودتان انتخاب کنید.

س: ما جابجا می­کنیم حتی جلسه قبل از مباحث دهه ۶۰-۷۰-۸۰ هم گفتید یعنی حتی به دهه ۹۰ هم گفتید

س: حاج آقا متمرکز شد از بعد از انقلاب یعنی تاسیس حزب­الدعوه و صدام و این­ها. نکات مهمی تویش است یعنی حاج­آقا می­توانند خیلی چیزها بگویند.

س: چشم.

س: تاسیس خود این­ها حالا لابه­لایش گریزی بزنید بعدا جمع­آوری کنید ۲-۳ جلسه هم آخر سر به آن اوایل برسید

ج: حاج آقا اجازه می­دهید؟

س: خواهش می­کنم لطف کردید حاج­آقا

س: حاج آقا ما موجب اذیت شما شدیم.

ج: نه حاج­آقا. سبب خیر می­شوید.

س: این طرح من بود گفتم حاج­آقا انباشتی از تاریخ و تجربه است ما تجارب ایشان را جمع آوری کنیم یک جلسه هم راجع­ به بودجه داشتیم یکی ۲ جلسه دیگر هم داشته باشیم بعد راجع به کمیته ۵ نفره هم خواهیم گفت.

ج: ما درخدمت شما هستیم

س: در خدمت شما هستیم